بیتهائی
از یک سرودۀ فردوسی که در زیر میآید
بازنمایِ انگیزۀ فردوسی برای سرایشِ
شاهنامه است، و توان پنداشت که نخستین
سرودۀ او در شاهنامه باشد.
تلواسنۀ
فردوسی برای زنده نگاه داشتن یادهای شکوه
گذشتههای از دست رفتۀ ایران را، و وضعیت
اندوهباری که در زمان او بر میهن و مردم
ما حاکم بوده است را، در این بیتها به
روشنی میتوان مشاهده کرد و دردی که در
دل فردوسی بوده است را میتوان احساس کرد
و با او همنوا شد.
چه
بسیار ایرانپرستان که چون این سروده را
خوانده یا شنیدهاند با خود گریستهاند
و از خود پرسیدهاند که چه شد که ایران و
ایرانی به این روز افتاد؟
فردوسی
میگوید:
شب
بود، گیتی را تیرگی گرفته بود، هیچ ستارهئی
سوسو نمیزد، نه بهرام پیدا بود نه کیوان
نه تیر، انگاری جهان را با شَوَه (با
دودهچَربی)
قیراندود
کرده بودند.
از
ماه نیز باریکهئی پیدا بود انگاری بیشینۀ
آنرا اندوده و سیاه کرده بودند تا نور
نتابانَد.
به
هرسو مینگریستی اهریمن در نظرت ظاهر
میشد که همچون سیهمارِ دهنگشوده
بود تا روشنی را و نیکی را ببلعد.
باغ
و راغ و دشت و گلشن انگاری تبدیل بەدریای
قیرگون شده بود.
بادِ
سَردی هم اگر برمیخاست تو گوئی برای
پراکندنِ گَردۀ زغال بود تا تیرگی را
افزون سازد.
تیرگی
چنان بود که نه نشیب را میشد تشخیص داد
نه فراز را.
مرغان
را زبان بربسته بود و هیچ آوائی از آنها
برنمیخاست.
تو
گوئی سپهر نیز بەخواب رفته و از رفتن
وامانده بود یا از رفتن میهراسید.
فردوسی
افزوده که از این شبِ سیاهِ طولانی دلِ
من بەسختی گرفته بود.
در
آن دلتنگي که مرا بود برخاستم و بهقصدِ
قدم زدن در باغ بیرون شدم و خروشیدم و شمع
خواستم (اندکی
روشنی طلبیدم).
یارِ
خوبچهرِ سروبالایِ ماهرویِ مهربانم
آمد و شمع و باده و نار و ترنج و بهی و چنگ
آورد و جامی شاهنشهی که میراث دودمانش
بود آورد و بزم آراست، چنگ نواختن و سرود
خواندن گرفت و گفت:
اندوه
را از دل بیرون کن و باده بنوش تا داستانی
از دورانِ باستان برایت بازگویم.
گفتم:
بیاور
داستان و بخوان، ای بتِ خوبچهر.
گفت:
ای
جفتِ نیکیشناس!
من
از دفترِ پهلوی بازمیگویم و تو بەشعر
اندر آر.
در
این سروده میبینیم که زنِ فردوسی با
زبان پهلوی و متون خداینامه آشنایی کامل
دارد و برای فردوسی از دفتر پهلوی میخوانَد
و فردوسی به شعر پارسی دری درمیآورَد.
فردوسی
در یک اشاره زنش را نیز به ما شناسانده
است که از بازماندگانِ دودمان بزرگان
ایرانزمین بوده آنجا که میگوید یک جام
شاهنشاهی آورد که میراث دودمانش بود.
نیز
میبینیم که زن فردوسی هنرمند چیرهدست
است و چنگ مینوازد و خوش میخوانَد و
بزمافروزی خانوادگی میکند.
به
فرهنگِ شادزیستی ایرانی نیز در این سروده
اشارۀ آشکار شده است.
این
سروده را فردوسی در آغاز داستان بیژن و
منیژه نهاده است.
شبی
چون شَوَه روی شِسته به قیر
دگرگونه
آرایشی کرد ماه
شده
تیره اندر سرای درنگ
ز
تاجش سه بهره شده لاژورد
سپاهِ
شب تیره بر دشت و راغ
نموده
ز هر سو به چشم اهرمن
چو
پولادِ زنگارخورده سپهر
هر
آنگه که برزد یکی بادِ سرد
چنان
گشت باغ و لبِ جویبار
فرو
ماند گردونِ گردان به جای
سپهر
اندر آن چادر قیرگون
جهان
از دل خویشتن پر هراس
نه
آوای مرغ و نه هُرّای دد
نبُد
هیچ پیدا نشیب از فراز
بدان
تنگی اندر بجَستم ز جای
خروشیدم
و خواستم زو چراغ
مرا
گفت شمعت چه باید همی
بدو
گفتم ای بت نیام مردِ خواب
بنه
پیشم و بزم را ساز کن
بیاورد
شمع آن نگارین به باغ
می
آورد و نار و ترنج و بهی
مرا
گفت برخیز و دل شاد دار
نگر
تا که دل را نداری تباه
جهان
چون گذاری همی بگذرد
ز
نیک و بدِ چرخ ناسازگار
نگر
تا نداری دل خویش تنگ
نداند
کسی راه و سامان اوی
گهی
می گسارید و گه چنگ ساخت
دلم
بر همه کام پیروز کرد
بدان
سَروْ بُن گفتم ای ماهروی
که
دل گیرد از مِهر او فَرّ و چهر
مرا
مهربان یار بشنو چه گفت
بپیمای
می تا یکی داستان
پر
از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
بگفتم
بیار ای بت خوبچهر
پس
آنگَه بگفت:
ار
ز من بشنوی
هم
اتگویم و هم پذیرم سپاس
... ... ... ... ... ...
...
نه
بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
بسیچ
گذر کرد بر پیشگاه
میان
کرده باریک و دل کرده تنگ
سپرده
هوا را به زنگار و گرد
یکی
فرش گسترده از پرِّ زاغ
چو
مارِ سیه باز کرده دهن
تو
گفتی به قیر اندر اندوده چهر
چو
زنگی برانگیخت ز انگِشت گرد
کجا
موج خیزد ز دریای قار
شده
سست خورشید را دست و پای
تو
گفتی شُدَستی به خواب اندرون
جرس
برکشیده نگهبان پاس
زمانه
زبان بسته از نیک و بد
دلم
تنگ شد ز آن شبِ دیریاز
یکی
مهربان بود اماندر سرای
بیامد
بتِ مهربانم به باغ
شب
تیره خوابت بباید همی
یکی
شمع پیش آر چون آفتاب
به
چنگ آر چنگ و می آغاز کن
برافروخت
رخشنده شمع و چراغ
ز
ِ دوده یکی جام شاهنشهی
روان
را ز درد و غم آزاد دار
ز
اندیشه و دادِ فریاد خواه
خردمند
مردم چرا غم خورد
که
آرد به مردم ز هر گونه کار
بتابی
از او چند جوئی درنگ
نه
پیدا بوَد درد و درمان اوی
تو
گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
که
بر من شب تیره نوروز کرد
یکی
داستان امشب امبازگوی
بدو
اندرون خیره مانَد سپهر
از
آن پس که با کام گشتیم جفت
بگویَمْت
از گفتۀ باستان
همان
از درِ مردِ فرهنگ و سنگ
بخوان
داستان و بیفزای مِهر
به
شعر آری از دفترِ پهلوی
کنون
بشنو، ای جفتِ نیکیشناس:
... ... ... ... ... ...
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر