یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۵

دکتر بختیار در باب پذیرش پست نخست وزیری به دکتر سحابی گفت:


« یک روز آدم باید بمیرد، اگر یک نفر قربانی شود برای اینکه مملکتی نجات پیدا کند، زهی سعادت! من برای نجات مملکتم وارد مبارزه شدم.…»

شاپور بختیار بی تردید، شریف ترین چهره سیاسی ایران معاصر است. او نه عشق به قدرت داشت و نه به دنبال استبداد بود، او آمد تا ایران را آزاد کند، آمد تا تمرین دموکراسی کند با مردمانی که از سیاست فقط شعار دادن با مشت های گره کرده را یاد گرفته بودند. بختیار در برابر هیچ کس و هیچ قدرتی سر فرود نیاورد، آزاد به دنیا آمد، آزادانه زیست و برای پاسداشت آزادی، کشته شد.
او آمد تا به ما یاد بدهد که در زندگی چیزهای با ارزش تری نیز وجود دارند که شایسته است آدمی جان خود را نیز فدای شان کند، چیزهایی همانند وطن و آزادی…او آمد تا بگوید که در برابر استبداد سر تعظیم فرود نیاوریم، برای آزادی بجنگیم هرچند که سخت باشد، هرچند که نشدنی باشد، هرچند که دور از ذهن باشد…
 
چه کسانی به بختیار و راه ملی اش، خیانت کردند؟
۱- سران وقت جبهه ملی
۲- حزب توده ایران و سایر فعالین چپ گرا
۳- سران ارتش ایران

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۵

قصه آدم و حوا

اول خلقت بود. حوا توی بهشت یه گوشه تنها نشسته بود. آدم رفته بود خرما بچینه. حوا داشت با خودش فکر می کرد که چقدر مزه خرما دلشو زده. دیگه میلی به  خوردن انار و امبه و موز و …. نداشت. چون همه براش تکراری شده بود.راستش رو بخوای حوصله آدم رو هم دیگه نداشت. چون حرفاشون برای هم تکراری شده بود.آخه میدونید اون بهشتی که آدم و حوا توش زندگی می کردند. از بهشتی که محمد به مسلمونا قول داده خسته کننده تر بود. چون توی بهشت محمد کلی مسلمون زن و مرد هست با کلی حوری و غلمان. اما بهشتی که اول خلقت آدم و حوا توش بودند. فقط خودشون دوتا اونجا بودند. حوا از این بهشته کلافه شده بود.
چون نه بچه ای داشت که نصف روز سرشو با اون گرم کنه و گاهی کهنه های اونو بشوره. نه همسایه ای که بره پیشش بشینه غیبت مادرشوهرشو بکنه. نه اختراعی شده بود که خبرشو توی روزنامه بخونه. نه یک هم بهشتی دیگه داشت که از سرگذشتش بپرسه. نه رادیو بود.

خلاصه حوا کلافه شده بود. صبح تا شب باید توی این بهشت اینور و اونور سرک می کشید. غذا هم آماده بود لازم نبود نصف از وقتشو توی آشپزخونه بگذرونه. باید یه جوری به این زندگی یکنواخت خاتمه میداد. آدم عین خیالش نبود. یک لحظه با خودش گفت حاصل این همه تلف کردن وقت چیه. تازه قرار نبود توی بهشت مرگی وجود داشته باشه که بالاخره یک روز از این زندگی خسته کننده راحت بشه. حداقل اگه با آدم هم دعواش میشد روز بعد از دعوا احساس میکرد یه تنوعی توی زندگیش پیش اومده. بدبختی اینجا بود که موضوعی هم نداشتند که با هم دعواشون بشه. چون توی بهشت به جز خودشون کسی نبود که بخوان با اون چشم هم چشمی کنند. یا مثلا آدم نمی تونست به حوا بگه چرا موقعیکه داشتی خرید میکردی روسریت کنار رفته بود و موهاتو مرد سبزی فروشه دید.

حوا داشت با خودش فکر می کرد همینکه آدم اومد بهش میگم بریم پیش خدا بگیم یه تجدید نظر بکنه. آخه خدا وقتی حوصله اش از تنهایی به سر اومده بود نشست و گل بازی کرد و ما رو ساخت. ما باید چکار کنیم. تازه اون از خودش اختیار داشت. ما که نداریم هر کاری خدا گفت بکن باید بکنبم. و هر کاری گفت نکن نباید بکنیم. اون گفته از این درخت سیب نخور اما من نمی دونم چرا نباید بخورم. اگه سیب بده چرا اینجاست. اگه خوبه چرا نباید استفاده بشه. اگه برای آزمایش منه مگه خودش از نتیجه آزمایش خودش خبر نداره. ناسلامتی اون خداست و از همه چیز خبر داره. در ثانی این تنها چیزی هست که مزشو نچشیدم حداقل خوردن این میوه که تا حالا نخوردم یه کمی به زندگیم تنوع میده. توی همین فکرها بود که شیطون از راه رسید. تا شیطون دهنشو باز کرد که بگه با زندگی توی بهشت چطوری.

حوا از خستگی ملال آور بهشت برای شیطون حرف زد. شیطون هم که وقت رو مناسب دید گفت اگه از این میوه بخوری دانا میشی. خدا هم هیچ دلیلی نداشته که به تو گفته از این میوه نخوری. فقط حسودیش میشده تو هم مثل خودش بشی. حوا به شیطون گفت آره با تو موافقم. وگرنه چه دلیلی داره که درختی وجود داشته باشه اما خدا که میگن همه چیزش از روی حکمت هست بی دلیل اونو خلق کرده باشه. چرا من  باید مثل یک بره معصوم فقط هر چی خدا گفت گوش کنم پس کی خودم باشم. کی از اراده ام استفاده کنم.
از اونجا که حوا یک پیش زمینه از یکنواختی بهشت داشت حرفای شیطون زود کار خودشو کرد. میدونی از اینجا معلوم شد که یکنواختی بهشت بیشتر روی حوا اثر گذاشته بود تا آدم. تازه شیطون از حوا خداحافظی کرده بود که آدم با یک مشت خرما از دور پیداش شد. همینکه آدم به نزدیکیهای حوا رسید حوا به استقبالش رفت و با یک عشوه گری گفت: عزیزم بهتر نیست خوردن خرما رو کنار بزاریم. بیا بریم از این درخت سیب بچشیم ببینیم چه مزه ای داره. من دیگه از خوردن این همه میوه تکراری خسته شدم.آدم گفت: چی داری میگی . وای تو میخوای خلاف دستور خدا عمل کنی. زود باش بگو استغفرالله. اما حوا گفت مگه من عروسک کوکی هستم که فقط هر چی خدا گفت انجام بدم. پس فایده این مغزی که توی سر من هست چیه. این مغز منه که به من میگه من هستم .اما اگه ازش استفاده نکنم یعنی همش خداست و من هیچی نیستم. اما آدم زیر بار برو نبود.

از حوا اصرار و از آدم انکار. چون غم توی بهشت معنی نداشت. تا حالا حوا گریه نکرده بود . اصلا بلد نبود گریه کنه تا اینجوری دل آدم رو نرم کنه. ناچار بهش گفت: اگه نیای از سیب بخوری امشب من میرم یه جایی می خوابم که دستت بهم نرسه. آدم تا حالا فکر اینجاشو نکرده بود. توی بهشت زن دیگه ای نبود که بهش بگه به جهنم. میرم با یکی دیگه. مجبور شد به خاطر این حرف هم که شده حرف خدا رو زمین بزاره و دو دستی بچسبه به حرف حوا خانم.
آدم رفت بالای درخت سیب و دو تا سیب کند یکیشو خودش خورد یکیشو هم داد به حوا. همینکه سیب از گلوشون پایین رفت. دیدند که ای وای لخت هستند. اما من نفهمیدم چرا از لخت بودن ناراحت شدند و خودشون رو با برگ پوشوندند.آخه اونجا که به جز خودشون دو تا کس دیگه ای نبود. بگذریم از همین لحظه که بنای نافرمانی رو میزارن شعورشون بالا میره. همینکه داشتند دنبال یه برگ می گشتند که خودشون رو بپوشونن یه دفه صدای خدا بلند میشه. آخ آخ چقدر خدا حسودیش شده بود که آدم و حوا به راز دانایی  دست پیدا کرده بودند .خدا با غضب از اونها خواست که از بهشت خارج بشن. خلاصه هر چی آدم به خدا التماس کرد که ببخشتش توی گوش خدا نرفت. اما حوا قند تو دلش آب شده بود. میگفت ای کاش خدا دلش به رحم نیاد تا ببینیم خارج از این جا چه شکلیه.

هنوز آدم در حال التماس بود که اصلا نفهمیدند رو بال کدوم فرشته به زمین رسیدند.از اینجا بود که نق نق های آدم شروع شد. هی میگفت زن هر چی میکشم از دست تو می کشم. حوا بهش گفت حالا هر چقدر نق بزنی چیزی عوض نمیشه. پاشو برو یه چیزی پیدا کن بخوریم. دیگه اینجا مثل بهشت نبود که همه چیز دم دستشون باشه. باید تلاش می کردند. خلاصه روزای اول خیلی به سختی گذشت.
اما همینکه چند روز گذشت. آدم به حوا گفت. راستی چه کیفی داره که انسان از زحمت خودش استفاده کنه. واقعا توی بهشت خسته شده بودم . از بیکاری و پر خوری حوصلم سر رفته بود. چون اینجا خستگی تلاش روزانه را استراحت را برام دلچسب می کنه.اینجا میتونم مثل خدا آفرینش کنم. اما توی بهشت فقط باید می خوردم. روی زمین که هستم مثل خدا هستم توی بهشت هیچی نبودم. حوا به آدم گفت فکرش را بکن اگه توی بهشت مونده بودیم ، همیشه تو آدم بودی و من حوا. هیچ تغییری در انتظارمان نبود. هیچ حرکتی برای بهبودی نبود. مثل اینکه زمان ایستاده. آدم دیروز با آدم هزار سال بعد هیچ تفاوتی نداشت.اما در اینجا می توانیم رازهای هستی را بگشاییم.امروز ما می تواند با دیروز ما متفاوت باشد. در اینجا می توانیم بگوییم که هستیم. آدم پیشانی حوا را بوسید و از او سپاسگزاری کرد که او را از آن زندگی خسته کننده بهشتی نجات داده.

جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۵

طبری

ابوجعفر محمد بن ‌جرير بن ‌کثير بن غالب طبری آملی(۳۱۰-۲۲۴ قمری)، تاريخ‌نگار، حديث‌شناس، فقيه و تفسير کننده‌ی قرآن، در آمل از شهرهای طبرستان (مازندران) به دنيا آمد. کتاب تاريخ طبری، شرح زندگی بشر از خلقت آدم تا زمان نگارنده‌ی آن است. او نخستين کسی است در جهان اسلام که تاريخ را از سيره نويسی به تاريخ عمومی کشانيد. جامع‌البيان عن تاويل القرآن، نخستين تفسير قرآن است که به همه‌ی آيه‌ها می‌پردازد. از اين رو برخی از آن با نام تفسير کبير ياد می‌کنند و طبری را پدر تفسير می‌خوانند.
زندگی‌نامه
ابوجعفر محمدبن جرير بن کثير بن غالب طبری در آمل از شهرهای طبرستان(مازندران) به دنيا آمد. تا دوازده سالگی مقدمات علوم زمان را در زادگاهش فرا گرفت. خود او در اين باره می‌گويد:"در هفت سالگی قرآن را حفظ کردم، در هشت سالگی برای مردم نماز گزاردم و در ۹ سالگی پاره‌ای از احاديث را نگاشتم." سپس می‌افزايد که به خاطر رويايی که به سراغ پدرش آمده بود، پدر از دوران خردسالی به تحصيل او در علوم دين اهتمام نشان داده است و بنابراين از ۱۲ سالگی به تشويق پدر به ری رفت.
در آن زمان شهر ری يکی از بزرگ‌ترين شهرهای ايران و از نظر آموزش علوم زمان سرآمد شهرهای ديگر بود. در ری از محمد بن حميد رازی حديث فرا گرفت و مغازی(تاريخ جنگ‌های پيامبر) را از محمد بن اسحاق واقدی آموخت. سپس رهسپار بغداد شد و زمانی به آن شهر رسيد که چند روزی از مرگ احمد بن حنبل می‌گذشت. طبری از بغداد به واسط، شهری در ميان بصره و کوفه، رفت و علم حديث را تا جايی که توانست فرا گرفت. از آن پس او به عنوان يک فقيه بر اساس مذهب شافعی فتوی می‌داد.
محمد بن جرير پس از مدتی ميان‌رودان(بين النهرين) را ترک کرد و برای آشنايی با اصحاب رأی عازم مصر شد. او در اين سفر از راه شام و بيروت گذشت و در ۲۵۳ قمری هنگام حکومت احمد بن طولون به مصر وارد شد و سه سال در آن ديار ماند و در شهر فسطاط مصر نزد پاره‌ای از دانشمندان آن ديار شاگردی کرد.
طبری طی سفرهای بسيار خود بيش‌تر سفرنامه‌هايی را که حاوی تاريخ و جغرافيای پيش از زمان خود بود، مطالعه کرد. هم‌چنين، طی آن سفرها سيره نويسان گوناگونی را در جهان اسلام ديدار کرد و اطلاعات زيادی از آن‌ها به دست آورد. او پس از زندگی سه ساله در مصر از راه شام به بغداد بازگشت و پس از زمان کوتاهی برای ديدار از وطنش راهی طبرستان شد و در سال ۲۹۰ قمری به آمل آمد. طبری پس از آن که محيط آمل را برای ادامه‌ی تحصيل خود مساعد نديد به بغداد بازگشت و در محله‌ی رحيه‌ يعقوب اقامت نمود و مطالعات خود را ادامه داد.
طبری در بغداد ضمن آن که دانش خود را در فقه، تاريخ، حديث تکميل می‌کرد، شاگردانی نيز تربيت نمود و ‌زمانی که در محله‌ی قنطره البردان بغداد زندگی می‌کرد، نگارش تاريخ خود را با نام "تاريخ الرسل و الملوک و اخبارهم و من کان فی زمن کل واحد منهم" که با نام تاريخ طبری شناخته می‌شود، به زبان عربی آغاز کرد. او که روزانه چهل برگه از تاريخ خود را گردآوری‌آوری می‌کرد، نزديک چهل سال به نوشتن تاريخ طبری پرداخت. به اين ترتيب که از ۴۸ سالگی شروع به گرد‌آوری نسخه‌های پراکنده سفرنامه‌ها نمود و از ۶۵ سالگی به طور مستمر در بغداد يادداشت‌های پراکنده خود را به مدت ۲۳ سال تنظيم کرد تا آن که پيش از مرگش آن را به پايان رساند.
طبری در کنار تنظيم تاريخ خود، به خواهش المکتفی، خليفه‌ی عباسی، کتابی درزمينه‌ی وقف نوشت که در بر گيرنده‌ی نظر همه‌ی دانشمندان و فقيهان مسلمان تا آن زمان بود. هم‌چنين، کتابی به نام الفضايل نوشت که دربردارنده‌ی زندگی خلفای راشدين و اثبات و درستی حديث غدير بود و آن را با ذکر فضايل حضرت علی (ع) به پايان رساند. او طی آن سال‌ها کتاب  جامع البيان عن تاويل القرآن را نيز در تفسير قرآن نوشت.
طبری در سن ۸۸ سالگی در خانه مسکونی خويش در روز يک شنبه دو روز مانده از شوال سال ۳۱۰ قمری در بغداد درگذشت و در همان جا به خاک سپرده شد.

سال‌شمار زندگی
۲۲۴ قمری: در آمل به دنيا آمد.
۲۳۱ قمری: قرآن را به طور کامل حفظ کرد.
۲۳۲ قمری: پيش‌نماز مردم آمل شد.
۲۳۳ قمری: نگارش حديث را آغاز کرد.
۲۳۶ قمری: فراگيری علوم ديني را در شهر ری نزد محمد بن حميد رازی و مثنی بن ابراهيم ابلي ادامه داد.
۲۴۱ قمری: برای بهره‌گيری از درس ابوعبدالله احمد حنبل به بغداد رفت، اما هنگامی که به آن شهر رسيد، احمد حنبل در گذشته بود.
۲۴۲ قمری: به بصره، کوفه و واسط رفت و از درس استادان آن شهرها، از جمله ابوکريب محمد بن علاء همدانی، بهره‌مند شد سپس به بغداد بازگشت.
۲۵۳ قمری: به مصر رفت تا از دانش علمای آن سرزمين بهره‌مند شود. او حديث‌های زيادی از انس‌بن مالک و شافعی و ابن‌وهب نوشت.
۲۷۰ قمری: نگارش تفسير خود را به پايان رساند.
۲۹۰ قمری: در ۶۵ سالگی برای دومين‌بار به زادگاه خود در طبرستان بازگشت، اما زمان زيادی در آن‌جا نماند.
... قمری: بار ديگر به بغداد رفت و نگارش تاريخ بزرگ خود را در آن‌جا به پايان رساند.
۳۱۰ قمری: دو روز مانده از شوال در بغداد درگذشت.
تاريخ طبری
کتاب تاريخ طبری، شرح زندگی بشر از خلقت آدم تا زمان نگارنده‌ی آن اوست. هدف طبری از نگارش تاريخ ، عرضه‌ی تاريخ جهان از آغاز آفرينش تا زمان خود او بوده است. از ديدگاه او ، سير رويداهای تاريخ جهان از زمان معينی آغاز شده و به روی‌دادهای زمان زندگی نويسنده انجاميده است. از نظر طبری تاريخ در حکم جريان واحدی است که در آن هر يک از قوم‌ها ، نقش ويژه‌ی خود را بازی کرده اند و عنايت الهی با فرستادن پيامبران و فرستادن کتاب‌های آسمانی با مردم همراه بوده و همه‌ی مردم را در رودخانه‌ای که نامش تاريخ است به سوی مقصدی معلوم که روز رستاخيز است رهنمون می‌شود.
طبری تاريخ اسلام را از آن جهت می‌نويسد که اين دين بزرگ سراسر دنيای متمدن آن زمان را فرا گرفته و فرهنگ‌های ايران و روم و پيروان دين‌های گوناگون از مسيحی، بودايی، زرتشتی در برابر آن زانو زده‌اند و پديده‌ای که نتيجه‌ی آميزش فرهنگ و تمدن‌های قديم با مبانی فرهنگ اسلامی است به وجود آمده است.
طبری تاريخ را درس عبرت در دبستان معرفت می‌داند. برای نمونه، هنگامی که سرگذشت خسروپرويز را می‌گويد، به کارها و رفتارهای او می‌پردازد و اين که از گذشتگان خود عبرت نگرفته و به چه سرنوشتی دچار شده است. شيوه‌ی او در نگارش تاريخ ، شيوه‌ی محدثان است، يعنی هرگاه مطلبی را از کتابی برداشت کرده است، نام کتاب را به روشنی می‌آورد و سند خودرا نام می‌برد.

تاريخ طبری گنجينه‌ای سرشار از آداب و رسوم قوم‌ها و ملت‌ها نيز هست و از لحلظ بررسی وضعيت اجتماعی، سياسی و اقتصادی در دوران اسلامی از منبع‌های مهم برای اهل پژوهش و مطالعه است. با اين حال بايد گفت جنبه‌های اعتقادی، انگيزه‌ی اصلی طبری در تدوين تاريخ عمومی او بوده است. از ان رو، تاريخ طبري سرشار از ملاحظه‌های فقيهانه است و پيوسته بر سر آن است که از شرع دفاع کند و با گمراهی به نبرد بپردازد.
طبری نخستين کسی است که تاريخ را از سيره‌ نويسی به تاريخ عمومی کشاند. او وقتی تاريخ الرسل و الملوک را می‌نويسد به طور کامل از اسطوره‌های دوره باستان ايران آغاز می کند، هم چنان که هرودوت دريونان از ميتولوژی(اسطوره‌شناسی) آغاز کرد. او تاريخ پيش از اسلام را با اطلاعات سودمندی که از خدای‌نامه و ترجمه‌ی عربی آن، يعنی سيرالملوک الفرس، به دست آورده و به نگارش در آورده است.(خدای‌نامه مجموعه‌ای از گزارش‌های اسطوره‌ای و تاريخی درباره‌ی سرزمين و مردم ايران و پادشاهان فارس تا پايان دوره‌ی ساسانی بوده است).
طبری اسطوره‌های ايران را از کيومرث، که در اوستا از او ياد شده است،  آغاز می‌کند و از او به عنوان نخستين آدم در تاريخ ايران باستان ياد می‌کند. هوشنگ، پهلوان افسانه‌ای را از نخستين پادشاه هفت اقليم معرفی کرده که به ساختن پرستشگاه برای خداپرستان پرداخته است. از طهمورث ديوبند به عنوان کسی ياد می‌کند که به پرستش خداوند يکتا می‌پرداخته و  پيرو دين حضرت ادريس (ع) بوده است. سپس به تاريخ روم ، قوم يهود ، عرب‌های پيش از اسلام و سيره‌ی نبوی پرداخته است.
طبری چون به تاريخ هجرت پيامبر اکرم (ص) می رسد، شيوه‌ی تاريخ نويسی را به سال‌نگاری(کرونولوژی) تغيير می‌دهد و روی‌دادهای هر سال را از سال‌های ديگر جداگانه نوشته شده‌اند و چون رخدادهای سالی به پايان رسيد به پيش آمدهای سال پس از آن می‌پردازد. به همين ترتيب پيش می رود تا به سال ۳۰۲ قمری می‌رسد. در فاصله‌ی بين بيان سيره‌ی نبوی تا سال ۳۰۲ قمری از غزوه‌های پيامبر، روی‌دادهای پس از رحلت پيامبر اکرم (ص)، جنگ‌های جمل و صفين، تاريخ امويان و سرانجام عباسيان را تا زمانی که در‌ان بوده است، می‌نگارد.

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۵

جنگ زنجیر اولین جنگ اعراب با یزدگرد سوم ساسانی

از زمانى که خسروپرويز نامه فرستاده حضرت محمد(ص) را پاره كرد تا زمانى كه مسلمانان به صورت جدى امپراطورى ساسانى را تهديد كردند كمتر از ۲۰ سال فاصله شد اما در اين مدت همه چيز تغيير كرده بود. شاهنشاهى ايران در اثر كشمكشهاى طولانى با روم تضعيف شده و تغيير مداوم پادشاهى و جامعه طبقاتى بى رحم هم مزيد علت شد تا بزرگترين دولت سياسى آن زمان آماده فروپاشى باشد. از آن طرف اعراب مسلمان علاوه بر تشكيل يك واحد متشكل نظامى با بهره گيرى از اتحاد اعراب بيابانگرد، با بهره گيرى از فرماندهى مناسب به سرعت در حال توسعه بودند.

جنگ زنجير
ابوبكر كه پس از پيامبر به خلافت رسيد در ۱۲ هجرى برابر با ۶۳۳ ميلادى زمان را براى نبرد با ايران آماده ديد. وى مرد قدرتمند عرب «خالد بن وليد» را مأمور حمله كرد.
خالد در حركت خود به سمت ايران ابتدا در جنوب براى بصره با قواى هرمز سردار ايرانى درگير شد و در نبردى تن به تن وى را كشت و اعراب نيز سپاه وى را از بين بردند. اعراب در درگيرى ديگرى بطور همزمان سپاه كمكى ايران به سردارى «قارن» را نيز در هم كوبيدند و جنگ سلاسل يا زنجير سبب اولين برترى اعراب مسلمان به قواى ايران شد.
اعراب در «ولجا» نيز (نزديك مصب دجله و فرات) شكستى ديگر نصيب سپاه ايران كردند.

پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۵

سر و کيسه کردن


امروزه اين اصطلاح در محيط قمارخانه و قماربازی بيشتر مصطلح است و به افرادی که تمام موجودی را باخته باشند اصطلاحاً ميگويند: فلانی را سرکيسه کردند. البته در مورد افراد ساده لوح هم که بر اثر زبان بازی اشخاص دغلباز و فريبکار همه چيز را از دست بدهند اين ضرب المثل از باب استشهاد و تمثيل به کار برده می شود. اما ريشه اين مثل سائر و رايج:

امروز در اکثر خانه ها حمام خصوصی وجود دارد. حمامهای عمومی هم اکثراً دارای دوش است و افرادی که به حمام ميروند فقط کيسه می کشند و صابون ميزنند؛ ولی سابقاً که دوش و وان معمول نبود، حمام شهرها و دهات ايران کلاً خزينه داشت و کسی که به حمام ميرفت پس از کيسه کشی و صابون زدن داخل خزينه می شد و بدن را ظاهراً شستشو ميداد.

به علاوه در عصر حاضر سرتراشی و ريش تراشی اشکالی ندارد، زيرا هر به چند روز و يا هر روز ريش را در خانه ميتراشند و اقلاً ماهی يکبار به آرايشگاه می روند و سر و گردن را اصلاح می کنند اما در ادوار گذشته که وسائل نظافت و آرايش و پيرايش تا اين اندازه موجود نبود اکثراً کيسه کشی و سرتراشی در ضمن حمام می شد. يعنی دلاک حمام بدواً سر حمام گيرنده را کلاً يا بعضاً می تراشيد. آنگاه وی را کيسه ميکشيد و صابون ميزد تا موی اضافی و چرکهای بدن به کلی زدوده شود و شتشوی کامل به عمل آيد؛ زيرا در عرف عقايد گذشتگان اصطلاح "سر و کيسه کردن" شستشوی کامل تلقی می شد و هر کس اين دو کار را توأماً انجام ميداد، آنچنان پاک و پاکيزه می شد که به زعم خودش تا يک هفته احتياج به تجديد نظافت و پاکيزگی نداشت.

اگر چه امروزه عمل سر و کيسه کردن در تمام شهرها و غالب روستاهای ايران مورد استعمال ندارد، ولی معنی استعاره ای آن باقی مانده است و مخصوصاً در اصطلاحات عاميانه رواج کامل دارد.

دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۵

پیروزی جنبش مشروطه


چهاردهم امرداد ماه سالروز پیروزی جنبش مشروطه ایران در سال ۱۲۸۵ خورشیدی است، جنبشی که منجر به تشکیل مجلس ملی ایران، تدوین قانون اساسی و مشروط شدن حاکمیت فردی بر سرنوشت ملت شد.

بدنبال نارضایتی های چشمگیر تجار و کسبه و بروز تظاهرات عمومی در ۱۲۸۵ خورشیدی، مظفرالدین شاه قاجار که تا آن زمان هر مخالفتی را به کمک نخست وزیرش عین الدوله سرکوب کرده بود، ناچار به تسلیم شد و در سالروز تولدش، ۱۴ جمادی الثانی ۱۳۲۴ قمری برابر با ۱۴ امرداد ۱۲۸۵ خورشیدی با نوعی مشروطیت موافقت کرد و اجازه داد مجلس موقتی تشکیل شود و فوری نظامنامه انتخابات را بنویسد.

در ۸ دیماه ۱۲۸۵ مجلس، قانون اساسی را تدوین و تصویب کرد و به امضای شاه رساند. متمم قانون اساسی، که در واقع نوعی منشور حقوق ایرانی است، سال بعد در ۱۴ امرداد ۱۲۸۶ از تصویب گذشت.

پس از مرگ مظفرالدین شاه پسر مغرور، بوالهوس و خودکامه اش، محمدعلی شاه بر تخت نشست و از همان ابتدای سلطنتش هرچه از دستش برمی آمد برای انهدام مشروطیت کرد.

جمله معروف محمدعلی شاه در مورد مشروطیت:

" ایجاد مجلس ایرادی ندارد، به شرط آنکه در امور دولت و سیاست دخالت نکند!!"

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۵

فیروز نهاوندی، قاتل عمر

فیروز نهاوندی کسی بود که عمربن خطاب را به قتل رسانید. این جوانمرد ایرانی که عرب ها او را ابولؤلؤ می نامیدند، از بد حادثه در دوران کوتاه زندگیش دو بار به اسارت درآمده بود. نخست در جنگ ایران و روم به دست رومی ها اسیر شد و  دوم در جریان یورش اعراب به روم بود که به اسارت تازی های اشغالگر روم درآمده بود.
او مردی بود قوی هیکل، خوش سیما، روشن بین، صاحب دانش و هنر که در بازار برده فروشان به یکی از اشراف عرب به نام مقیرة بن شعبه فروخته شد.
روزی عمر او را می بیند و از او سوال می کند که از هنرهای زمان چه می داند. او در پاسخ می گوید:انواع کارهای دستی از جمله درودگری، آهنگری، کنده کاری، نقاشی. عمر می گوید چنین شنیده ام که می توانی آسیابی بسازی که به وسیله ی باد گندم را آرد کند. فیروز می گوید: آری یا امیرالمومنین. عمر می پرسد می توانی چنین آسیابی برایم بسازی؟ فیروز در جواب می گوید: «ای خلیفه بزرگ! اگر زنده باشم برایت چنان آسیابی خواهم ساخت که تمام مردم، در شرق و غرب عالم درباره اش گفتگو کنند.»
و عمر در همان موقع به همراهانش می گوید که این غلام با این کلامش مرا سخت هراسناک کرد و همان موقع فیروز را از صاحبش می خرد تا در خدمت خود بگیرد.
قتل عمر دو سال بعد از جنگ معروف نهاوند اتفاق افتاد که آن جنگ آخرین نبرد بین اعراب و ایرانی ها بود. اعراب آن جنگ را فتح الفتوح نامیدند. و بعد از دو سال اسیران جنگی ایرانی را عرب ها به صورت گله های حیوان به هم بسته و با زنجیر به مدینه آوردند. آن روز ها که اسیران وارد شهر می شدند فیروز جلوی دروازه ایستاده بود و اسیران را نگاه می کرد. حال زنان اسیر و دیدار کودکان خردسالی که از گرسنگی و تشنگی ناتوان شده بودند و در رنج بودند، دل فیروز را سخت به درد آورد و فیروز آن ها را در آغوش می گرفت و با آن ها گریه می کرد. شعبی می گوید: «وقتی اسیران جنگ را به مدینه آوردند، فیروز هر اسیر کوچک یا بزرگی را که می دید بر سرش دست نوازش می کشید و می گریست و می گفت: عمر جگرم را خورد.» او که دل در گرو عشق ایران و ایرانی داشت و روزهای زیادی شاهد ضجه ها و زاری هم وطنانش بود که در اسارت به سر می برند تصمیم گرفت که به تلافی جور و ستمی که بر ایرانی ها می رود عمر را به قتل برساند. او خنجری داشت دو سویه و آن روز خنجرش را زیر شالش پنهان نمود و به مسجد آمد. هنگامی که عمر به عنوان امام جماعت جلوی صف نمازگزاران قرار گرفت فیروز به سرعت خنجرش را کشید و با همه قدرت شش ضربه به بدن عمر وارد نمود.
یکی از زخم ها که زیر ناف او ایجاد شده بود بسیار عمیق و مهلک بود و خلیفه اسلام از همان زخم جانکاه به هلاکت رسید.
معروف است که فیروز پس از فرار از مسجد به منزل «هرمزان» رفت تا خود را تسلیم آن سردار ایرانی کند. هرمزان ظاهرا مسلمان شده بود و آن روزها جزء مشاوران خاصه عمر بود. داستانی از این سردار ایرانی در تاریخ آمده که بسیار شنیدنی است:
وقتی هرمزان در یکی از جنگ های میان اعراب و ایران اسیر می گردد با توجه به موقعیت ممتازی که داشته او را به حضور عمر می آورند تا خلیفه درباره سرنوشتش تصمیم بگیرد. عمر ابتدا او را به قبول اسلام دعوت می نماید با این تاکید که اگر مسلمان بشوی از کشتنت صرف نظر خواهم کرد. اما هرمزان با وجود این که زیر تیغ دشمن قرار داشته دعوت عمر را رد می کند. در نتیجه عمر فرمان قتل او را صادر می کند، هنگامی که جلاد می خواهد فرمان خلیفه اسلام را اجرا کند هرمزان با صدای بلند می گوید ای عمر، هر واجب القتلی حق دارد اجرا آخرین تقاضایش را درخواست کند. خلیفه می پرسد: چه می خواهی؟ هرمزان می گوید درخواست فوق العاده ای ندارم. فقط کمی آب به من بدهید تا بنوشم که تشنه به قتل نرسم. خلیفه در حالی که به این تقاضا که به نظرش مسخره آمده بود می خندد و فرمان می دهد تا ظرف آبی به هرمزان بدهند. وقتی هرمزان ظرف را می گیرد، می گوید که آیا به من امان می دهید که تا وقتی آب را نخورده ام به قتل نرسم؟ عمر در پاسخ او می گوید بلی تا وقتی آب را ننوشی فرمان اجرا نخواهد شد. سپس هرمزان آب را به زمین می ریزد و بعد می گوید ای عمر، وفای به عهد نوری است درخشان که خلیفه نمی تواند از آن سرباز  زند. عمر که سخت از این اقدام زیرکانه به تعجب فرورفته بود فرمان می دهد تا جلاد شمشیر را از روی گلوی هرمزان بردارد و بعد می گوید باید صبر کنی تا در کارت نظر داده شود.
وقتی هرمزان از مرگ حتمی نجات می یابد و از دست جلاد خلاص می شود با صدایی متین و شمرده شهادتین را اعلام می کند و اسلام را می پذیرد.
عمر به هرمزان می گوید در حالی که زیر شمشیر بودی و مرگت حتمی بود از قبول دعوت اسلام سرباز زدی و مردن را بر آن ترجیح دادی ولی اینک که خطری تو را تهدید نمی کند با رغبت اسلام را می پذیری، چرا؟ هرمزان در جواب می گوید: تو می خواستی تا من زیر فرمان تو مسلمان شوم تا از کشتنم درگذری. می ترسیدم که اطرافیان شما و همچنین هم وطنانم بگویند که هرمزان مردی بود که برای نجات جانش دعوت خلیفه را پذیرفت که این امر، ننگ بزرگی بود که تا ابد بر دامانم می نشست و نام هرمزان بین ایرانیان با خفت و بدی همراه می شد. اما وقتی خود را آزاد دیدم با میل خودم اسلام را پذیرفتم یعنی در کمال رشادت و سلامت عقل عمل نمودم نه از روی ترس از مرگ.
سپس عمر رو کرد به حاضران در مجلس و گفت:«ایرانیان عقل و خردی دارند که سزاوار آن سلطنت باشکوه بودند.»و بعد هرمزان را به عنوان یکی از مشاوران خود انتخاب نمود.

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۵

می دانید عامل خوش شانسی چیست؟

ﭼﺮا ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮدم ﺑﯽ وﻗﻔﻪ در زﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﯽ ﺁورﻧﺪ در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﻳﺮﻳﻦ همیشه ﺑﺪﺷﺎﻧﺲ هستند؟ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﺮاﯼ ﺑﺮرﺳﯽ ﭼﻴﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﺮدم ﺁن را ﺷﺎﻧﺲ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﻨﺪ، دﻩ ﺳﺎل ﻗﺒﻞ ﺷﺮوع ﺷﺪ.
اﻓﺮاد ﺑﺪﺷﺎﻧﺲ ﻋﻤﻮﻣﺎ ﻋﺼﺒﯽ ﺗﺮ از اﻓﺮاد ﺧﻮش ﺷﺎﻧﺲ هستند و اﻳﻦ ﻓﺸﺎر ﻋﺼﺒﯽ ﺗﻮاﻧﺎﻳﯽ ﺁﻧﻬﺎ در ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺻﺖ های ﻏﻴﺮﻣﻨﺘﻈﺮﻩ را ﻣﺨﺘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. در ﻧﺘﻴﺠﻪ، ﺁﻧﻬﺎ ﻓﺮﺻﺖ هاﯼ ﻏﻴﺮﻣﻨﺘﻈﺮﻩ را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺑﻴﺶ از ﺣﺪ ﺑﺮ ﺳﺎﻳﺮ اﻣﻮر از دﺳﺖ ﻣﯽ دهند.
ﺑﺮاﯼ ﻣﺜﺎل وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ روﻧﺪ ﭼﻨﺎن ﻏﺮق ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺟﻔﺖ ﺑﯽ ﻧﻘﺼﯽ هستند ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺖ هاﯼ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﺮاﯼ ﻳﺎﻓﺘﻦ دوﺳﺘﺎن ﺧﻮب را از دﺳﺖ ﻣﯽ دهند. ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﻣﺸﺎﻏﻞ ﺧﺎﺻﯽ روزﻧﺎﻣﻪ را ورق ﻣﯽ زﻧﻨﺪ و از دﻳﺪن ﺳﺎﻳﺮ ﻓﺮﺻﺖ هاﯼ ﺷﻐﻠﯽ ﺑﺎز ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ.
اﻓﺮاد ﺧﻮش ﺷﺎﻧﺲ ﺁدم هاﯼ راﺣﺖ ﺗﺮ و ﺑﺎزﺗﺮﯼ هﺴﺘﻨﺪ، در ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺁﻧﭽﻪ را در اﻃﺮاﻓﺸﺎن وﺟﻮد دارد و ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺁﻧﭽﻪ را در ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ هستند ﻣﯽ ﺑﻴﻨﻨﺪ.
در ﻣﺠﻤﻮع ﺁدم هﺎﯼ ﺧﻮش اﻗﺒﺎل ﺑﺮ اﺳﺎس ﭼﻬﺎر اﺻﻞ، ﺑﺮاﯼ ﺧﻮد ﻓﺮﺻﺖ اﻳﺠﺎد ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ:
اول: ﺁﻧﻬﺎ در اﻳﺠﺎد و ﻳﺎﻓﺘﻦ ﻓﺮﺻﺖ هاﯼ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﻬﺎرت دارﻧﺪ.
دوم: ﺑﻪ ﻗﻮﻩ ﺷﻬﻮد ﮔﻮش ﻣﯽ ﺳﭙﺎرﻧﺪ و ﺑﺮاﺳﺎس ﺁن ﺗﺼﻤﻴﻢ هاﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﯽ ﮔﻴﺮﻧﺪ.
سوم: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮﻗﻌﺎت ﻣﺜﺒﺖ، هر اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻴﮑﯽ ﺑﺮاﯼ ﺁﻧﻬﺎ رﺿﺎﻳﺖ ﺑﺨﺶ اﺳﺖ.
چهارم: ﻧﮕﺮش اﻧﻌﻄﺎف ﭘﺬﻳﺮ ﺁﻧﻬﺎ، ﺑﺪﺑﻴﺎرﯼ را ﺑﻪ ﺧﻮش اﻗﺒﺎﻟﯽ ﺑﺪل ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
سوالی که در اینجا مطرح می شود این است که ﺁﻳﺎ ﻣﯽ ﺗﻮان از اﻳﻦ اﺻﻮل ﺑﺮاﯼ ﺧﻮش ﺷﺎﻧﺲ ﮐﺮدن ﻣﺮدم اﺳﺘﻔﺎدﻩ ﮐﺮد؟
برای پاسخ این سوال روی ﮔﺮوهی از داوﻃﻠﺒﺎن یک آزمایش انجام شد. از آنها خواسته شد ﻳﮏ ﻣﺎﻩ وﻗﺖ ﺧﻮد را ﺻﺮف اﻧﺠﺎم ﺗﻤﺮﻳﻦ هاﻳﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮاﯼ اﻳﺠﺎد روﺣﻴﻪ و رﻓﺘﺎر ﻳﮏ ﺁدم ﺧﻮش ﺷﺎﻧﺲ در ﺁﻧﻬﺎ ﻃﺮاﺣﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد.

اﻳﻦ ﺗﻤﺮﻳﻦ ها ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﺮد ﻓﺮﺻﺖ هاﯼ ﻣﻨﺎﺳﺐ را درﻳﺎﺑﻨﺪ، ﺑﻪ ﻗﻮﻩ ﺷﻬﻮد ﺗﮑﻴﻪ ﮐﻨﻨﺪ، اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺑﺨﺖ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ رو ﮐﻨﺪ و در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺑﺪﺑﻴﺎرﯼ اﻧﻌﻄﺎف ﻧﺸﺎن دهﻨﺪ.
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ، داوﻃﻠﺒﺎن ﺑﺎزﮔﺸﺘﻪ و ﺗﺠﺎرب ﺧﻮد را ﺗﺸﺮﻳﺢ ﮐﺮدﻧﺪ. ﻧﺘﺎﻳﺞ ﺣﻴﺮت اﻧﮕﻴﺰ ﺑﻮد: ٨٠ درﺻﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺁدم هاﯼ ﺷﺎدﺗﺮﯼ ﺷﺪﻩ اﻧﺪ، از زﻧﺪﮔﯽ رﺿﺎﻳﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮﯼ دارﻧﺪ و ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ از ها ﭼﻴﺰ ﺧﻮش ﺷﺎﻧﺲ ﺗﺮ هستند. و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ « ﻋﺎﻣﻞ ﺷﺎﻧﺲ » ﮐﺸﻒ شد.
ﭼﻬﺎر ﻧﮑﺘﻪ ﺑﺮاﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاهﻨﺪ ﺧﻮش اﻗﺒﺎل ﺷﻮﻧﺪ :
۱ - ﺑﻪ ﻏﺮﻳﺰﻩ ﺑﺎﻃﻨﯽ ﺧﻮد ﮔﻮش ﮐﻨﻴﺪ، ﭼﻨﻴﻦ ﮐﺎرﯼ اﻏﻠﺐ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻣﺜﺒﺖ دارد.

۲ - ﺑﺎ ﮔﺸﺎدﮔﯽ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺎ ﺗﺠﺎرب ﺗﺎزﻩ روﺑﺮو ﺷﻮﻳﺪ و ﻋﺎدات روزﻣﺮﻩ را ﺑﺸﮑﻨﻴﺪ.
۳ - هر روز ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ اﯼ را ﺻﺮف ﻣﺮور ﺣﻮادث ﻣﺜﺒﺖ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻴﺪ.
۴ - ﭘﻴﺶ از ﻳﮏ دﻳﺪار ﻳﺎ ﻳﮏ ﺗﻤﺎس ﺗﻠﻔﻨﯽ ﻣﻬﻢ، ﺁن را ﺑﺮاﯼ ﺧﻮد ﻣﺠﺴﻢ ﮐﻨﻴﺪ و ﺧﻮد را در ﺁن ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ.
ﺑﺨﺖ و اﻗﺒﺎل اﻏﻠﺐ همان ﭼﻴﺰﯼ اﺳﺖ ﮐﻪ اﻧﺘﻈﺎرش را دارﻳﺪ.