چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۱

نبرد کوروش کبیر با ماساژتها و کشته شدن کوروش کبیر (۴)


پس از تسلط کوروش بر فنيقيه و بابل ، او خواست ماساژت ها را هم مطيع شاهنشاهی ايران كند. ماساژت ها چنانكه هرودوت می نويسد: مردمی بودند كه از لحاظ خشونت و تندخويی معروف بودند. با اين حال هرودوت از آنها به عنوان ملتی شجاع و بزرگ ياد می كند. آنها در اطراف رود سيحون ( ماورالنهر ) زندگی می كردند. بعضی ها اين مردم را سكايی می دانند.

انگيزه لشكركشی كوروش به شمال شرقی ايران متعدد است. برای نمونه می گويند كه كوروش ابتدا به ملكه ماساژت ها كه بيوه پادشاه آنها بود ، پيشنهاد اتحاد داد و حتی از او خوستگاری كرد ، اما ملكه ماساژت ها از آن بيم داشت كه كشورش در دست شاهی كه تمام منطقه را تسخير كرده بود ، گرفتار شود. در نتيجه پيشنهاد كوروش را رد كرد. اما كوروش با راهنمايی بزرگان و درباريان خود و با ترفندهای ويژه ای به كشور آنها حمله می كند و سربازان هخامنشی موفق می شوند پسر ملكه ماساژت ها اسير كنند. ملكه از ترفندهای كوروش بسيار ناراحت می شود و با باقی مانده سپاهيان خود به ايرانيان حمله می كند. در اين نبرد كوروش پس از 28 سال پادشاهی كشته می شود و سپاه ايران شكست می خورد. اين رويداد در سال 530 (پ. م ) واقع شد. البته كوروش توانست به اعماق قلمروی سكاها نفوذ كند و ازآمودريا هم بگذرد ولی بخت با او يار نبود. برابر نوشته های هرودت كوروش قبل از جنگ با ماساژت ها در خواب ديده بود كه داريوش پسر بزرگتر هيستاسپ (ويشتاسب) ، بر روی دو شانه اش پرهايی دارد كه با يكی آسيا را پوشانده و با ديگری بر اروپا سايه افكنده است. داريوش در آن زمان نتها بيست سال داشت و در پارس بود ، كوروش از ديدن اين خواب بسيار هراسان شد و انديشيد كه شاهزاده جوان در فكر فرو ريختن شهرياری او است. بنابراين دستور داد كه داريوش را از پارس به نزد او بياورند. آنگاه كوروش به نگرانی مهم تر خود كه جنگ با ماساژت ها بود برگشت ، اما متاسفانه در نبردی كه روی داد كشته شد.

پس از كشته شدن كوروش در جنگ پيكر او را احترام به پارس منتقل كردند و با آيين ويژه نظامی و درباری در محل پاسارگاد كنونی به خاك سپردند. رهبر و گرداننده اصلی آئين خاكسپاری كوروش ، داريوش بود كه سخنرانی مفصلی در مورد جنگ ها و خصوصيات اخلاقی خوب كوروش و كارهای نيك او ايراد كرد.

به هرحال سرانجام هر كس مرگ است و شكست كوروش در واپسين جنگ اگر چه بسيار سخت بود ولی اهميت چندانی نداشت چون شاهنشاهی هخامنشی همچنان به حيات خود ادامه می داد.

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۱

جشن هالوین چیست؟


هالووین یکی از جشنهای سنتی مغرب زمین است که مراسم آن در شب 31 اکتبر برگزار میشود. در آن شب معمولاً کودکان لباسهای عجیب و ترسناك میپوشند و برای جمع آوری نبات و آجيل به در خانه دیگران میروند.

یکی از نمادهای هالووین یک كدوتنبل توخالی است که برای آن دهان و چشم به صورتی ترسناک درآورده شده و با روشن کردن شمع در درون کدوتنبل به آن جلوهای ترسناک داده میشود.
این مطلب را تنها به احترام هم وطنان ارامنه گذاشته و تلاش دارم به آنها یاد آوری کنم که ما مردم عادی این سرزمین بسیار خوشهالیم که شما کنار ما زندگی می کنید و چنانچه بعضی اوقات حق شما پایمال می گردد (چه حکومتی و چه فرادی بی خرد) از این اعمال شرمگینیم.
شما حق انجام مراسم فرهنگی خود را داشته ٬همانگونه که ما هم در کشور های مسیحی می توانیم آزادانه مراسمی که با سنن و فرهنگ ما ارتباط دارد انجام و حتی حکومتهای این کشورها هم ما را یاری و هم تشویق می کنند.
از جمله مراسمی که ما در خارج از کشور آزادانه به جا می آوریم ٬نوروز ٬سیزده بدر ٬ و حتی مراسم مذهبی میباشد.

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۱

ديو

ديو ، موجودى افسانه‌اى كه در برخى متون فارسى با جنّ و غول و شيطان يكسان دانسته شده است. شاهنامه فردوسى از كهن‌ترين متون ادبى است كه در آن از ديوهاى بسيار سخن گفته شده است. اصولا ديوهاى شاهنامه و ديگر آثار حماسى فارسى، «سياه» هستند (رجوع کنید به د. ايرانيكا، همانجا؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله). نخستين ديو شاهنامه، ديوى سياه است كه سيامك، پسر گيومرث، را مي‌كشد (فردوسى، دفتر يكم، ص 23) و فرزند اهرمن است (فردوسى، دفتر يكم، ص 22). ديوها در شاهنامه گاه صفت «اهرمن» را دارند (همان، ص 23؛ نيز رجوع کنید به همان، ص 36). در سام‌نامه منسوب به خواجوى كرمانى نيز ديوها از تخم اهريمن‌اند (ج 2، ص 333) و ابرهاىْديو (همان، ص 332) به ابليس سوگند مي‌خورد. در قصۀ اميرارسلان، از قصه‌هاى عاميانۀ دورۀ قاجار، نيز فولادزره‌ديو به روح ابليس سوگند ياد مي‌كند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص 312) و در جنگ با اميرارسلان از روح ابليس مدد مي‌خواهد (همان، ص 319). در جايى از داستان (ص310) نيز فولادزره‌ديو «اهرمن واژگون كردار» معرفى شده است.
صفت نرّه در تركيب «نرّه ديو» در شاهنامه (مثلا دفتر يكم، ص 37) و سام‌نامه (مثلا ج 1، ص 119، 312) براى ديوها به‌كار رفته است.
در شاهنامه ديوها جادوگرى و افسون مي‌دانند (رجوع کنید به فردوسى، دفتر يكم، ص 37). در قصۀ اميرارسلان (ص 452) نيز الهاك‌ديو در ساحرى قرينه‌اى ندارد. الهاك‌ديو، ملك شاپور، پسر پادشاه پريان، را با طلسم، «خواب‌بند» كرده است و تا كشته نشود، ملك شاپور از خواب بيدار نمي‌شود (نقيب‌الممالك شيرازى، ص 436).
صفت ديگر ديو در شاهنامه، «وارونه» است (دفتر يكم، ص 23). اميرارسلان نيز فولادزره‌ديو را «واژگون كردار» خطاب می كند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص 318).
مطابق شاهنامه، طهمورث به خون‌خواهى پدرش (سيامك)، سپاه ديوها به پيشروى سياه ديو را درهم مي‌شكند و ديوهاى بسيارى را دربند مي‌كند و ديوها نوشتن نزديك به سى زبان را به طهمورث ياد می دهند (دفتر يكم، ص 37). از اين‌رو طهمورث، «ديوبند» لقب می گيرد (فردوسى، دفتر يكم، ص 41).
در شاهنامه، مازندران جايگاه ديوهاست (رجوع کنید به فردوسى، دفتر دوم، ص 6). ديوهاى مازندران، ارزنگ، ديوسپيد، سَنجه، كولادغندى و بيد نام دارند (فردوسى، همان، ص20، 37؛ نيز رجوع کنید به فردوسى، دفتر چهارم، ص 353ـ354). در مازندران، ديوى به نام گُنارَنگ نگهبان سنگلاخ ديوان است (فردوسى، دفتر دوم، ص 36). در رفتن كيكاووس به مازندران، ديوسپيد بر فراز سپاه ايران خود را به صورت ابرى سياه درمی آورد و بدين‌طريق همه آنان را نابينا مي‌كند (فردوسى، دفتر دوم، ص 15؛ نيز رجوع کنید به ادامۀ مقاله، كه ابرهای ديو در سام‌نامه نيز به شكل ابر درمی آيد). رستم در خوان هفتم به جنگ ديوسپيد می رود، او را می كشد و جگرش را درمی آورد و از خون آن چشم كيكاووس بينا می شود (همان، ص 43ـ44). در شاهنامه هيئت و شكل ديوان، به‌ندرت وصف شده، اما دربارۀ ديوسپيد آمده است كه بدنش مانند كوه، رنگش سياه و موى سرش مانند برف سفيد بود (همان، ص 42). كشتن ديوسپيد و ديگر ديوان مازندران از افتخارات رستم است (مثلا رجوع کنید به دفتر سوم، ص 145، 270؛ دفتر پنجم، ص 341، 348، 353).
اكوان ديو، از ديگر ديوان مشهور شاهنامه، به شكل گورخرى ظاهر می شود كه مانند خورشيد، طلايی رنگ است و خطى مشكين بر يال دارد (فردوسى، دفتر سوم، ص 289، 291). اكوان ديو زمينى را كه رستم در آن خوابيده بود به صورت گِرد می بُرد و او را بر هوا بلند می كند و از رستم می پرسد كه او را به دريا بيندازد يا خشكى. رستم كه می داند ديو وارونه‌كار است، می گويد: «خشكى» و اكوان او را به دريا می اندازد و رستم نجات می يابد (فردوسى، دفتر سوم، ص 292ـ293). در روايات عاميانه، نام ديگر اكوان‌ديو «آلابرزنگى» است (انجوى شيرازى، 1354ش، ص 62).
در روايات كهن، از جمله شاهنامه، ديوان از لحاظ ظاهر با آدميان تفاوت چندانى ندارند (متينى، ص 132). آنچه از ديوان مازندران در كوش‌نامه، منظومه‌اى از قرن ششم، ذكر شده است، نشان می دهد كه سنجه، شاه مازندران بوده است و ديوان مردمانى قوى و تنومند و سياه‌پوست بوده‌اند (رجوع کنید به متينى، ص130)، چنان‌كه در سام‌نامه (ج 2، ص 3) تن ابرهای ديو مانند نيل، سياه است. در داراب‌نامه طرسوسى (ج 2، ص 467) اسكندر در سفر به زنگبار با ديوهايى روبه‌رو مي‌شود كه رئيس آنها، مهكال، زنگى است و در جايى اسكندر او را «اى ملعون سياه» خطاب می كند (طرسوسى، ج 2، ص 472). نام آلابرزنگى براى اكوان‌ديو نيز به ارتباط ديو بازنگ و زنگبار و رنگ سياه اشاره دارد.
در منظومه‌هاى حماسی اى كه به پيروى از شاهنامه سروده شده‌اند نيز ديوها حضور دارند و پهلوانان ايرانى دائم با آنها در ستيزند. مثلا، در گرشاسپ‌نامه (ص 282ـ283) گرشاسپ، مِنهرَاس‌ديو را می كشد و سام در سام‌نامه، به ترتيب، مَكوكال ديو (ج 1، ص 124ـ125)، ابرهای ديو (ج 2، ص 333) و نَهَنكال‌ديو (ج 2، ص 356) را می كشد. در سام‌نامه (ج 1، ص 236ـ237) همچنين از موجودى ديوزاده به نام فرهنگ ياد شده است.
 
در گرشاسپ‌نامه، اندكى بيشتر از شاهنامه شكل ديو وصف شده است: پهناى منهراس‌ديو سه برابر آدمى و بلندی اش چهل اَرَش و تنش نيلگون است؛ با سنگى می تواند كوه را با زمين هموار كند؛ هنگامی كه می غرد، هوش و جان از شير می بَرَد؛ از نَفَسَش ابر و از دندانش برقِ رعد پديد می آيد؛ با جستى، عقاب را از آسمان و نهنگ را از قعر دريا می گيرد و نهنگ را در برابر خورشيد بريان می كند و می خورد؛ در غار زندگى می كند و اگر از دور كشتی اى ببيند مردم آن را می گيرد و می خورد (اسدى طوسى، ص 273، 281، 283). وصف‌ديو در سام‌نامه از اين هم واضح‌تر است: نهنكال‌ديو شاخ دارد و می خواهد شاخش را بر بدن سام فرو ببرد (ج 2، ص 356)، صورتِ ابرهای ديو مانند آدمى و بدنش مانند نرّه ديو است، دو دندان پيشش مانند گراز و همۀ پيكرش مانند نيل سياه است (ج 2، ص 3) و به شكل ابر درمی آيد و پريدخت، معشوقۀ سام، را می ربايد (ج 1، ص 432).
در قصه‌هاى عاميانه، شكل و هيئت و خصوصيات ديوان دقيق‌تر وصف شده است: ديوان در آب غوطه می خورند و در هوا پرواز می كنند (اسكندرنامه، ص 378؛ طرسوسى، ج 2، ص 473؛ هفت لشكر، ص 67)؛ هنگامی كه به هوا می روند، تنوره می كشند (هفت لشكر، ص 68)؛ تنومند و كوه پيكرند (نقيب‌الممالك شيرازى، ص470). مثلا، در اميرارسلان (ص 471) در وصف كشته شدن الهاك‌ديو آمده است كه پيكرش چون دو پارچه كوه بر زمين افتاد. در هفت لشكر، عرض و طول مَكوكال‌ديو نيم‌فرسنگ است و شاخهاى بلند از سرش به در رفته (هفت لشكر، ص 67)، طول ديوسپيد از فرق سر تا پاشنۀ پا 250 اَرَش است، شاخ بر سر دارد، از سر تا پا مثل شيرسفيد است و نقطه‌هاى رنگارنگ بر تن دارد (هفت لشكر، ص 172؛ قس ديوسپيد در شاهنامه، كه سياه‌رنگ است). ديوى ديگر سرش مانند «گنبددوار» (چرخ، آسمان) است، شاخهاى بلندى بر سر دارد، «تنوره» (دامن) چرمين از چرم نهنگ (= تمساح) بر دور كمر و خلخالهاى طلا بر دست و پا و ميان شاخهاى خود دارد (هفت لشكر، ص 309ـ310). در قصه‌هاى عاميانه سلاح خاص ديوان، «دارشمشاد» (تنه درخت شمشاد) است كه گاه چند سنگ آسياب هم بر آن تعبيه شده است (مثلا رجوع کنید به نقيب‌الممالك شيرازى، ص 314؛ هفت لشكر، ص 173).
 
در برخى قصه‌هاى عاميانه ديو مانند اژدهاست. مثلا در داراب‌نامه طرسوسى (ج 2، ص 463ـ464) ديو مانند مارى بال‌دار است كه آتش از دهانش مشتعل می شود، كه مطابق با ويژگيهاى اژدهاست. يكى از بن‌مايه‌هاى قصه‌ها اين است كه اژدهايى دخترى را اسير می كند و جوانى بيگانه به سرزمين دختر می رود و اژدها را می كشد و با دختر ازدواج می كند (رجوع کنید به افشارى، ص 38ـ43). در بعضى قصه‌هاى عاميانۀ فارسى، به جاى اژدها، ديوى دخترى را می ربايد و از او تمناى وصال دارد اما دختر، كه گاه پرى است، از ازدواج با ديو امتناع می كند و جوانى از راه دور به نجات دختر می رود و ديو را می كشد و با دختر ازدواج می كند (مثلا رجوع کنید به انجوى شيرازى، 1352ش، ج 1، ص 85ـ86). در قصۀ اميرارسلان (ص 328ـ329) نيز فولادزره‌ديو، فرخ‌لقا (معشوقۀ اميرارسلان)، منظر بانو (دختر ملك شاهرخ‌پرى) و گوهرتاج (دختر ملك لعل‌شاه) را در شب عروسی اش با ملك فيروز (پسر اقبال شاه‌پرى) می ربايد. الهاك‌ديو نيز ماه‌منير، همسر ملك شاپور، را می دزدد و از او كام می طلبد اما كامروا نمی شود (نقيب‌الممالك شيرازى، ص 435ـ436).
 
در اسكندرنامه نسخۀ نفيسى (ص 378ـ379) ديوها يار پريان‌اند، اما در بيشتر قصه‌ها ديوها و پريان باهم دشمن‌اند و پريان براى رهايى از آزار ديوان، از آدميان يارى می خواهند. مثلا، در داراب‌نامه طرسوسى (ج 2، ص 454) مَلِكِ پريان، براى رهايى از مهكال‌ديو و ديوان ديگر، از اسكندر يارى می خواهد و در قصۀ حمزه (ج 1، ص 218ـ223، 231ـ233) اميرالمؤمنين حمزه در كوه قاف به كمك پريان می رود تا شهرستان آنها را از ديوان پس بگيرد. در داراب‌نامه طرسوسى (ج 2، ص 471) خضر* به اسكندر می آموزد كه از خاك جايى كه پيامبر آخر زمان صلوات‌اللّه‌عليه متولد مي‌شود، مشتى خاك به چشم ديوان بپاشد تا كور شوند. در اسكندرنامه كبير (ج 2، ص 158)، هر ديوى كه كشته شود و خونش بر زمين بريزد، از هر قطره خون او ديوى ديگر پديد مي‌آيد؛ از اين‌رو، هنگامى كه قهرمان داستان بر ديو ضربه می زند بايد مشتى خاك هم بر دهان ديو بيفكند تا ديو به جهنم واصل شود. اسكندر همچنين از اسم اعظم خدا (نامِ مِهين)، كه طهمورث ديوبند آن را می دانست، آگاه بود. چنان‌كه طهمورث ديوبند به بركت آن، همۀ ديوها را تحت فرمان خود درآورد (طرسوسى، ج 2، ص 465).
ديو در بعضى از متون فارسى، از جمله در بعضى از ترجمه‌هاى كهن فارسى قرآن مجيد (رجوع کنید به فرهنگنامه قرآنى، ج 2، ص 622)، به معناى جنّ است. باب چهارم مرزبان‌نامه (ج 1، ص 147ـ192) به مناظرۀ ديوِگاوْپاى و داناي‌نيكْ دين اختصاص دارد كه باتوجه به اينكه پاى اين ديو به سان پاى گاو است، می بايست جنّ باشد (بعضى جنّها سمّ دارند؛ رجوع کنید به جنّ* ). چنان‌كه نويسندۀ كتاب نيز او را از «مَرَده عفاريت» معرفى می كند (وراوينى، ج 1، ص 148) و عفريت نام ديگر جنّ است (رجوع کنید به جنّ*). همچنين اينكه در حكايتى از مرزبان‌نامه (ج 1، ص 101) ديوى در تن شاهزاده می رود و در رگهاى او جارى می شود و او را ديوانه يا مجنون می كند، نشان می دهد كه ديو در مرزبان‌نامه به‌معناى جنّ به‌كار رفته است (قس شميسا، ص 1281ـ1282، كه باب چهارم مرزبان‌نامه را مربوط به اختلاف آرياييان با مازندرانيان ديوپرست می داند). در اسكندرنامه نيز ديو و جنّ يكسان دانسته شده‌اند، چنان كه اسكندر فرمان می دهد تا همۀ فيلها را در آهن بگيرند، زيرا ديوان ــ مانند جنّها (رجوع کنید به جنّ)ــ از آهن بسيار می ترسند (اسكندرنامه، ص 378). در داراب‌نامه بيغمى (ج 2، ص 724، 726) خناسِ جنّى، پسر شَطلاطِ جنّى، در كوه قاف پادشاه همۀ ديوان و پريان است. دختر او، مه‌لقا، پرى است. برادر خناس جنّى نيز ملك قبط‌پرى است و به اين ترتيب، جنّ و ديو و پرى يكسان‌اند.
در ادب فارسى ديو به معناى شيطان هم بسيار به‌كار رفته (مثلا سعدى، ص 115؛ مولوى، دفتر اول، ص 93؛ همان، دفتر دوم، ص 114) و گذشته از تعبير «ديونفس»، ديو در متون اخلاقى و عرفانى مجازآ به معناى نفس اماره است (رجوع کنید به دهخدا، ذيل «ديو»).

چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۱

اوج تملق در دربار فتحعلیشاه قاجار


برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم

در جريان جنگ دوم ايران و روس ، هنگامی که قوای روسيه وارد تبريز شدند و فرماندهان قشون روس تصميم گرفتند به سوی ميانه پيشروی و تمام منطقه آذربايجان را به تصرف خود در آورند .
در اين وضعيت كه روس ها منزل به منزل پيشروی می كردند دولت ايران مجبور شد شرايط صلحی را كه دولت روسيه تحميل ميكرد كاملا بپذيرد .
فتحعلی شاه قاجار ، براي خاتمه جنگ و انعقاد پيمان صلح ، روز معينی رامشخص و به بزرگان و اكابر و اعاظم قوم و درباريان و اشراف و نمايندگان اقشار مختلف مردم بارعام داد .
برای اينكه مراسم « روز سلام » به خير و خوشی برگزار گردد قبلا تعهداتی انديشيدند و دستوراتی صادر گرديد راجع به اينكه در مقابل هر جمله از فرمايشات شاه چه پاسخی بايد داده شود !
در وقت مقرر و ساعت معهود ، شاه آمد و بر تخت سلطنتی جلوس كرد و فرمود : « اگر ما امر كنيم كه ايالات جنوب و ايالات شمال همراهی كنند و يك مرتبه به روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين اقوام بی ايمان در بياورند ، چه پيش خواهد آمد ؟ مخاطبان تعظيم سجده مانندی كرده و گفتند : بدا به حال روس ! بد به حال روس ! شاه مجددا گفت : اگر فرمان قضا ،‌شرف صدور يابد كه قشون خراسان با قشون آذربايجان يكی شود و توامان به اين گروه بی دين و ملحد حمله كنند چه خواهد شد ؟ جملگی عرض كردند : بدا به حال روس ! بدا به حال روس !
فتحعلی شاه مجددا پرسيد اگر توپچی های خمسه را به كمك توپچی های مراغه بفرستيم تا با توپ خود تمام دار و ندار اين كفار را با خاك يكسان كنند چه خواهد شد ؟ باز جواب آمد كه : بدا به حال روس ! بدا به حال روس !
خلاصه چندين فقره از اين قماش ، اگرهای ديگر ردو بدل شد و جواب آمد: بدا به حال روس ! بدا به حال روس !
شاه كه تا اين لحظه بر روی تخت نشسته و پشت به دو عدد متكای مرواريد دوزی شده الماس نشان داده بود از اظهارات چاپلوسانه مشتی درباری ونزديكان مافنگی خود به هيجان آمده، ناگهان روی دوزانو بلند شد ، شمشير خود را به كمر بسته بود به قدر يك وجب از غلاف بيرون كشيد و اين شعر را با صدای بلند خواند :

كشم شمشير مينايی كه شير از بيشه بگريزد زنم بر فرق «پاسكويچ» كه دود از «پطر» برخيزد !

دو نفر از درباريان متملق كه در سمت چپ و راست شاه ايستاده بودن خود را به روی پای قبله عالم انداخته گفتند :
قربان ! مكش ! مكش ! كه عالم زير و زبر خواهد شد ! شاه قاجار پس از لحظه ای سكوت ، گفت : حالا كه اين طور صلاح می دانيد ما هم دستوری می دهيم بااين قوم بی ايمان كار را به مسالمت ختم كنند و مجددا شمشير را غلاف كر د !
باز اين حضرات به خاك افتادند و تشكرات خود را از طرف بنی نوع انسان كه اعليحضرت بر آنها رحم آورده و تيغ خود را از نيام بيرون نكشيدند ، تقديم خاكپای قبله عالم كردند !

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۱

عبدالحسین تیمور تاش

بجنوردی (معززالملک، امیر منظم) ملقب به معززالملک و سردار معظم خراسانی در سال ۱۲۵۸ شمسی در نردین از توابع خراسان متولد شد. وی پس از تحصیلات مقدماتی در زادگاه خود، (باحمایت پرنس میرزا رضاخان ارفع الدوله وزیر مختار ایران در روسیه) راهی یکی از مدارس نظامی درجه اول روسیه در پطرز بورگ گردید. وی از شاگردان ممتاز مدرسه بود و برای کسب موفقیت بیشتر در محافل اشرافی، نام خود را به "خان نردینسکی" تغییر داد.۲ در سال ۱۲۸۵ به ایران بازگشت و به عنوان مترجم با تسلط بر دو زبان فرانسوی و روسی (بعدها انگلیسی را هم به خوبی فراگرفت) در وزارت امور خارجه استخدام شد. وی پس از مدتی با وجود میرزاحسین خان معین الوزاره (که میانه خوبی با وی نداشت)، از وزارت امور خارجه استعفا کرد و با حمایت پدر به سمت نایب الحکومه بلوک جوین برگزیده شد. در این منصب با شاهزاده محمدهاشم میرزا آشنا شد و انجمن ادبی تشکیل داد و به تدریج صاحب معتبرترین کتابخانه های اختصاصی در ایران گردید. در همین سالها با سرورالسلطنه دختر خازن الملک ازدواج کرد و صاحب یک دختر به نام ایران و سه پسر به نام های منوچهر، مهرپور و هوشنگ گردید:۳
در سال ۱۲۸۸ انتخابات دومین دوره مجلس شورای ملی۴ آغاز گردید و عبدالحسین خان معززالملک (تیمورتاش) خود را کاندیدای نمایندگی مجلس نمود و به رغم کمی سن (کمتر از سی سال که حدنصاب نمایندگی مجلس بود) با جمع آوری استشهاد از معتبرترین افراد محلی به نمایندگی از خراسان انتخاب شد. وی مجموعاً ۸ دوره، یعنی از دوره دوم تا نهم نماینده مجلس بود. در سال ۱۲۹۷ حاکم گیلان شد. د راین سمت به دلیل سرکوب شدید نهضت جنگل و به دار آویختن تعدادی از سران نهضت از جمله دکتر حشمت، یار وفادار میرزا کوچک خان، مورد نفرت اهالی رشت قرار گرفت و به همین سبب چند ماه قبل از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ از حکومت گیلان برکنار شد و به تهران آمد.
پس از کودتا بر اثر انتقاد از عملکرد و اقدامات سیدضیاء الدین طباطبائی در حضور نرمان، وزیرمختار انگلیس دستگیر و روانه زندان شد که پس از برکناری سیدضیاءالدین و روی کار آمدن قوام الملک از زندان رهایی یافت. تیمورتاش، در سال ۱۳۰۰ به عنوان وزیر عدلیه در کابینه مشیرالدوله، سال ۱۳۰۲ حاکم کرمان، سال های ۱۳۰۳ و ۱۳۰۴ وزیر فواید عامه در کابینه رضاخان سردار سپه و پس از تاجگذاری رضاشاه تا سال ۱۳۱۱ وزیر دربار پهلوی گردید که با توجه به نفوذ و اعتبار وی، شخص دوم مملکت محسوب می گردید.
در مرداد ماه سال ۱۳۰۵ تیمورتاش به عنوان نماینده فوق العاده ایران برای انعقاد قرارداد تجاری و رفع اختلافات موجود با دولت شوروی راهی مسکو شد ولیکن از این سفر سیاسی موفقیتی کسب نشد. درسال ۱۳۰۸ در پی بروز اختلافات بین شرکت نفت انگلیس و ایران، سرجان کدمن، مدیرکل شرکت، پیشنهاد تمدید قرارداد دادرسی را مطرح کرد. رضاشاه که از ابتدای سلطنت خود درصدد افزایش سهم ایران از نفت بود تیمورتاش را به همراه ولیعهد که برای ادامه تحصیل عازم سویس بود به انگلستان فرستاد. در این سفر که در سال ۱۳۱۰ انجام شد تیمورتاش به گفت و گو با سرجان سایمون وزیر امور خارجه انگلیس و سایر مقامات دولتی پرداخت که از این مذاکرات نیز نتیجه مثبتی عاید نگردید. وی در راه بازگشت از سفر از طریق روسیه، در مسکو با چند تن از مقامات رسمی مسکو از جمله ورشیلف، وزیر جنگ شوروی دیدار و مذاکره محرمانه نمود.
انگلیسی ها که می دانستند رجال ایران و حتی رضاشاه زیر نفوذ تیمورتاش قرار دارند سعی در نابودی وی کردند. مطبوعات انگلیس و سایر کشورهای زیر سلطه انگلستان مطالبی را در مورد پیشرفت ایران و جانشینی تیمورتاش مطرح کردند و شایع شد که کیف محتوی اسناد مهم مفقود شده است.۵ سرانجام در آذرماه سال ۱۳۱۱ به دستور رضاشاه قرارداد دارسی لغو و تیمورتاش متهم به جاسوسی گردید.
ناکامی تیمورتاش در مسئله نفت، ملاقات محرمانه با سران شوروی، مطالب روزنامه های انگلیسی راجع به جانشینی تیمورتاش، غرور و تکبر نامبرده و سوابق ناشی از ولخرجی های وی از بودجه دربار، اخذ وام های کلان از بانکها و اشخاص مختلف، خوشگذرانی، شهوترانی، قمار، شرب خمر مدام، استعمال افیون و دوستی با افراد ناباب، رضاشاه را نسبت به تیمورتاش بدگمان ساخت. تیمورتاش که پس از بازگشت از سفر متوجه کدورت رضاشاه شده بود درخواست مرخصی کرد و پس از ۴۰ روز مرخصی رضاشاه وی را حضار کرد و خواستار ادامه کار او در دربار شد. در همان سال موضوع اختلاس تیمورتاش با همکاری رئیس آلمانی بانک ملی (در جریان تبدیل ارز) و حسینقلی نواب، رئیس هیئت نظارت مطرح شد. همچنین در همان اوان وکیل الملک دیبا، رئیس حسابداری دربار و یار نزدیک تیمورتاش پس از محاکمه در دادگستری، توسط رضاشاه از کار برکنار گردید.
بدین ترتیب روز سوم دی ماه سال ۱۳۱۱ تیمورتاش رسماً از وزارت دربار عزل و ۲۹ بهمن همان سال در اداره نظمیه زندانی شد. اتهامات وارده علاوه بر اختلاس از بانک ملی، دریافت رشوه از حاج میرزا حبیب الله امین التجار به منظور اعمال نفوذ در امر واگذاری انحصار صدور تریاک بود که به ۵ سال حبس انفرادی و پرداخت مبلغی جریمه نقدی محکوم شد. درهشتم مهرماه ۱۳۱۲ کاراخان، قائم مقام کمیسر امور خارجه شوروی به ایران آمد و پس از گفت و گو در مورد امور تجاری و اقتصادی درخواست عفو تیمورتاش را مطرح کرد و رضاشاه پاسخ داد که در صورت زنده بودن نامبرده با خواسته اش موافقت خواهدکرد، اما تیمورتاش که از مدتها قبل توسط غذای مسموم بیمار گشته بود در مهرماه سال ۱۳۱۲ بدرود حیات گفت و جنازه وی بدون تشریفات درامامزاده عبدالله به خاک سپرده شد و خانواده وی به خراسان تبعید گردید.

۱- دکتر باقرعاقلی در کتاب تیمورتاش در صحنه سیاست ایران سال تولد وی را حدود ۱۲۶۰ ذکر کرده است.
۲- تیمورتاش پس از بازگشت به ایران و ورود به محافل سیاسی از لقب معززالملک استفاده کرد و در سال ۱۲۹۱ در زمان فرماندهی خراسان ملقب به سردار معظم خراسانی شد و در سال ۱۳۰۴ پس از تصویب قانون لغو القاب و درجات نظامی، نام تیمورتاش را برگزید.
۳- تیمورتاش در سال ۱۳۰۰ همسر دومی هم به نام تاتیانا (اهل ارمنستان) اختیار کرد و از وی نیز صاحب ۲ دختر شد که پس از فوت پدر راهی امریکا شدند.
۴- این انتخابات به دلیل اینکه اولین انتخابات پس از فتح تهران توسط مشروطه خواهان و خلع محمدعلی شاه بود، مهم محسوب می گردید.
۵- ناصر نجمی در کتاب بازیگران سیاسی عصر رضاشاهی و محمدرضاشاهی می نویسد: احتمالا جاسوسان انگلیسی کیف تیمورتاش را در قطار ربودند و بعد روزنامه تایمز لندن خبر داد که کیف تیمورتاش پیدا شده است (لابد بدون محتویات باارزش آن).

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

اولين روزنامه چاپ ايران


اولين روزنامه چاپی ايران، در دورهً سلطنت " محمد شاه قاجار " به وسيله " ميرزا صالح شيرازی " در تهران تاً سيس گرديد. نخستين شماره اين نشريهً ماهانه که دارای نام مخصوصی نبود و به تقليد از واژهً روزنامه در زبان انگليسی، " کاغذ اخبار " ناميده می شد، در ۵۲ ماه محرم ۱۲۵۳ قمری ( اول ماه مه ۱۸۳۷ م ) انتشار يافت. موً سس نخستين روزنامهً ايران، جزء دومين گروه جوانانی بود که در زمان فتحعلی شاه به همت " عباس ميرزای نايب السلطنه " برای تحصيل علوم جديد به انگلستان اعزام شده بودند. وی ضمن تحصيل در اين کشور در فاصلهً سالهای ۱۲۳۰ تا ۱۲۳۵ قمری ( ۱۸۱۵ تا ۱۸۱۹ م ) زبانهای انگليسی و فرانسه و لا تين و علوم طبيعی و تاريخ را آموخت و با فن چاپ نيز آشنائی پيداکرد. او در بازگشت به ايران، سمت مترجم رسمی دولت را احراز نمود و نخستين چاپخانه و اولين روزنامه را در دستگاه دولتی پادشاهان قاجار داير کرد. بعدها به مقام سفارت رسيد و برای ماً موريتهای مهم سياسی به انگلستان و روسيه رفت. ميرزا صالح مشاهدات و تجربيات خود را در انگلستان، در سفرنامه اش که معرف نخستين برخوردها و آشناييها و شيفتگيهای ايرانيان با زندگی متجدد اروپائی است، شرح داده و به برداشتها و استنباطهای کلی خويش در مورد نظام آزاديگرای انگليسی و وضع اقتصاد و صنعت و فرهنگ اين کشور نيز اشاره کرده است. مدير اولين روزنامه ايران، که در آغاز عصر تجدد خواهی پادشاهان قاجار برای تحصيلات جديد به اروپا رفته و پس از بازگشت به کشور، سالها در مشاغل و مسئوليتهای گوناگون دولتی نقشهای حساسی ايفا کرده بود، به انتشار روزنامه در جهت پيروی از غرب و تحقق هدفهای تجدد گرايی توجه يافته بود، به طوری که در اعلام نامه ياطليعهً روزنامه کاغذ اخبار که در اواخر رمضان ۱۲۵۲ قمری و در حدود چهار ماه پيش از چاپ نخستين شمارهً اين روزنامه منتشر گرديد، از " همت ملوکانهً اوليای دولت عليه " به " تربيت ساکنين ممالک محروسه " و اعظم تربيت که آگاه ساختن از کار جهان است سخن گفته است؛ و بر انتشار هر آنچه طرفه بوده و تازگي داشته و استماع آنها مورث آگاهي و دانش و عبرت اهالی مملکت خواهد بود، تاً کيد کرده است. وی در اين اعلام نامه مخصوصاً بر " همه طبقات خلق " لازم دانسته که در زمان خود مثل اهل زمان خويش باشند و مفاد قاعدهً " فی زمانک مثل اهل زمانک " را ،اساس رفتار و کردار خود قرار دهند. گر چه بعضی از پژوهندگان معتقدند اين طليعه فقط اعلان نشر روزنامه ای در آينده نيست، بلکه خود حکم يک شماره روزنامه ماهيانه را دارد و احتمال دارد بين نشر اين طليعه و اخبار محرم الحرام دو يا سه شماره از همين قبيل منتشر شده باشد؛ ليکن اکثر محققان اخبار وقايع شهر محرم الحرام را که در دوشنبه ۲۵ محرم الحرام ۱۲۵۳ قمری برابر با اول ماه مه ۱۸۳۷ ميلادی منتشر شده است، نخستين شماره روزنامه ميرزا صالح می دانند. اين شماره در دو ورق است که يک روی آن سفيد و بر سر لوحهً آن نشان دولتی نقش شده و در پائين آن " اخبار و وقايع شهر محرم الحرام ۱۲۵۳ که در دارالخلافهً طهران است انطباع يافته " قيد شده است. صفحه اول اخبار ممالک شرقيه که شامل اخبار دارالخلافه طهران است و صفحه دوم اخبار ممالک غربيه که خبرهايی از کشورهای ايتاليا ينگه دنيا ( آمريکا )، انگلند ( انگلستان )، ترکيه و ... درج شده است. اين که نخستين نشريهً ادواری ايران تا چه سالی چاپ و منتشر می شده است دقيقاً مشخص نيست. اما به استناد سفرنامه های اشخاصی که در آن سالها در ايران بوده اند و نوشته های بعضی از مورخان اين روزنامه حداقل سه سال منتشر شده است.

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

جنگ سارد نبرد کوروش کبیر با کرزوس (۳)


کوروش که در سال ۵۴۶ ق . م تنها لقب پادشاه پارس را بر خود داشت ، در سال ۵۴۹ ق . م با نام شاه انشان در الواح ظاهر شد و پس از پيروزی بر ماد در سال ۵۵۰ ق . م لقب شاه پارس را برگزيد. لقب جديد کوروش ، در آغاز کارش ، برای او از جانب نبونيد پادشاه بابل تهديدی ايجاد نمی کرد ولی کرزوس ، پادشاه ليدی که پس از آليات به قدرت رسيده بود ، به سرعت بر فتوحاتش در شرق می افزود و صلحی را که در زمان آليات ميان ليديه و ماد منعقد شده بود ، زير پا گذاشته بود. سقوط ماد به عنوان متحد پيشين ليدی ، بهانه ی خوبی برای حمله ی کرزوس به ايران بود . اما گسترش قدرت و نفوذ پارسيان ، بيش از هر چيز ليديه را برای دفع خطر احتمالی ايران ، به جنگ با کوروش برمی انگيخت. به اين ترتيب کرزوس مشغول گردآوری سپاه برای حمله به کوروش شد. وی کارگزاری را با مبالغ هنگفتی روانه ی آسيای صغير کرد تا سربازان يونانی آن مناطق را به خدمت بگيرد ، اما او نزد کوروش گريخت و وی را از خطری که تهديدش می کرد آگاه ساخت. به اين ترتيب کوروش از يکسو و کرزوس از سوی ديگر با سپاهيان خود برای جنگ آماده شدند. يونانيان قصه پرداز ، درباره ی اين جنگ افسانه های زيادی خلق کرده اند. مطابق گزارش مورخان يوناني ، کرزوس پيش از جنگ با کوروش از پيشگوی معبد دِلفی در يونان ، راهنمايی خواست * ـ * ـ بر پايه ی همين داستانها او نمايندگان خود را نزد يکصد کاهن در معابد مختلف فرستاد تا آنها را بيازمايد و سپس پيشگوی معبد دلفی را که در آزمون شاه موفق شده بود ، برگزيد ـ * ـ . پيشگو در پاسخ به فرستاده ی کرزوس گفت که اگر پادشاه وارد جنگ شود ، سرزمينی را نابود خواهد کرد. کرزوس اين گفته را به فال نيک گرفت و به معنای غلبه بر سرزمين پارس پنداشت. وی بار ديگر از پيشگوی معبد دلفی استخاره خواست و او گفت که هر گاه قاطری بر مادها حاکم شود ، روزگار سختي بر اهالی ليديه پيش خواهد آمد. اين بار هم کرزوس پيشگويی کاهن معبد دلفی را به نفع خود تفسير کرد و با خود تصور کرد که هرگز قاطری نمی تواند بر مردم ماد غلبه کند ، در نتيجه ، حاصل نبرد با کوروش را به فال نيک گرفت. کوروش با گذشتن از دجله ، سپاه خود را به سوی شمال بين النهرين پيش برد. برای فاتح جوان ، جنگ در چنين ميدان بزرگی آن هم با ملتی نوپا ، کار دشواری بود. پيش از آنکه برخوردی بين دو سپاه رخ دهد کوروش به پادشاه ليديه پيشنهاد صلح داد و قول داد اگر کرزوس از وی اطاعت کند ، او هم پادشاهی وی را بر ليديه تأييد کند . کرزوس اين پيشنهاد را رد کرد و در نخستين جنگ بر سپاه کوروش پيروز شد. پس از اين پيروزی بين دو طرف پيمان ترک مخاصمه به مدت سه ماه بسته شد. نبرد ديگری در پِتريه ، ميان دو پادشاه رخ داد که بدون حاصل بود و در پی آن، کرزوس به سرعت به سمت سارد عقب نشينی کرد و بيشتر سپاهش را هم مرخص کرد ، به اين اميد که با فرا رسيدن فصل سرما و زمستان، کوروش از ادامه ی نبرد منصرف شود و به ايران بازگردد. بر خلاف پيش بينی کرزوس ، کوروش به سرعت بسوی سارد حرکت کرد. کرزوس هم با عجله سپاهی فراهم کرد و به مقابله با کوروش پرداخت ، اما اسبان ساردی از بوی شتران پارسی رَم کردند و سواران خود را سرنگون نمودند ، زيرا آنهان برای نخستين بار با سواره نظامی از شتران روبرو می شدند. به اين ترتيت کرزوس در اين نبرد شکست خورد و به داخل شهر عقب نشينی کرد. کوروش هم خود را به سارد رساند و پشت حصارهای بلند و محکم شهر ، مستقر شد. اهالی سارد با اطمينان به استحکام موانع شهر و نيز با توجه به آذوقه ی موجود در انبارها ، به انتظار آمدن زمستان و بازگشت پارسيان نشسته بودند. فتح سارد از زبان مورخان يونانی ، با داستان سرايی همراه است ؛ از آنجايی که ديوارهای شهر سارد بلند و دست نيافتنی بود ، کوروش برای نخستين کسی که بتواند به داخل شهر راه يابد جايزه تعيين کرد . محاصره طولانی شد و کسی نتوانست از ديوارها عبور کند ، در حالی که لشکريان پارسی پس از ۱۴ روز محاصره ی بی نتيجه ، خسته و نااميد شده بودند ، اتفاق ساده ای همه چيز را دگرگون کرد . روزی کلاه يکی از نگهبانان قلعه از سرش به بيرون قلعه افتاد . سرباز برای برداشتن کلاه خود ، از مسيری که سربازان پارسی آن را نديده بودند و تقريباً مخفی بود ، پايين آمد و کلاهش را برداشت و به سادگی به بالای ديوار بازگشت. چند سرباز پارسی که پنهانی شاهد اين قضايا بودند از همان راه وارد قلعه شدند و دروازه ها را به روی سپاه کوروش باز کردند . به اين ترتيب پارسيان وارد سارد شدند و به راحتی بر کرزوس غلبه کردند . نمي توان با قطعيت اين داستان را تأييد يا رد کرد ، ولی در اينکه شهر سارد توسط کوروش و سپاهش فتح شد ، ترديدی نيست. درباره ی سرنوشت کرزوس هم داستانهايی نقل شده که اغلب افسانه است. طبق گزارش يونانيان ، پس از فتح سارد ، فاتح پارسی ، کرزوس را به همراه ۱۴ نفر از درباريان بر انبوهی از هيزم قرار داد تا در آتش بسوزاند. در اين هنگام ، کرزوس فرياد زد و نام سولون ! را به زبان آورد. کوروش کنجکاو شد و از مترجمان خواست که سخنان کرزوس را برايش بازگو کنند. کرزوس شرح ديدار خود با سولون ، حکيم يونانی را نقل کرد. او در ديدار با اين حکيم ، پس از نشان دادن قدرت و شوکت خود به او ، از وی درباره ی خوشبخت ترين انسانی که تا کنون ديده بود سؤال کرد و او هم ابتدا از چند يونانی گمنام که زندگی معمولی و مرگ راحتی داشتند نام برد و سپس خوشبختی انسانها را در چگونه زيستن و چگونه مردن آنها دانست * ـ * ـ داستان ديدار کرزوس با سولون ، بدون شک بی اساس است. زيرا کرزوس در سال ۵۶۰ ق . م بر تخت نشست حال آنکه سفر سولون به ليديه مربوط به سالهای ۵۹۳ تا ۵۸۳ ق . م است ـ * ـ . در اين هنگام شعله های آتش زبانه کشيده بود و با اينکه کوروش فرمان داد آتش را خاموش کنند ، ديگر دير شده بود. در اين هنگام ناگهان باران سيل آسايی از آسمان باريدن گرفت و شعله های آتش را خاموش کرد. به اعتقاد يونانيان ، کرزوس از آپولون ، خدای باران ، ياری خواست و هدايايی را که در گذشته به پيشگاه او فرستاده بود ياد آور شد ، او هم بارانی شديد فرو فرستاد تا کرزوس را نجات دهد. پس از آن هم ، کوروش زندگی شاهانه ای برای کرزوس فراهم کرد و او را در زمره ی مشاوران خود پذيرفت. بخش آخر اين گزارش که گواهی بر برخورد نيکوی کوروش با کرزوس است ، تنها بخشی است که همه يی راويان و الواح تاريخی يکسان نقل کرده اند. قسمت نخست گزارش که شرح آتش زدن کرزوس را نقل ميکند ، بدون شک بی اساس است زيرا کوروش به گواهی منابع تاريخی ، با همه ی دشمنان و مغلوبان به نيکی رفتار می کرده است. همچنين آتش نزد ايرانيان بسيار مقدس بوده و هرگز زنده يا مرده ی هيچ انسانی را در آن نمی افکندند. اما ممکن است اين گزارش ناشی از رفتار کرزوس باشد ؛ همانگونه که پادشاه آشور پس از شکست ماد و بابل خود را در آتش سوزاند تا اسير دشمن نشود ، ممکن است کرزوس هم به تصميم خود در آتش رفته باشد تا بميرد و اسير نشود ، ولی کوروش به موقع رسيد و مطابق رفتار هميشگی اش او را از کام مرگ نجات داد. با شکست کرزوس و فتح ليديه ، برای نخستين بار در تاريخ ، ايرانيان و يونانيان با يکديگر همسايه شدند. اين اتفاق ، سرآغاز حوادث و جنگهای بسياری شد که تا قرنها ادامه يافت. اقوام يونانی و ديگر مردمان جزاير آسيای صغير که تا پيش از اين خراجگزار يا متحد ليديه بودند ، پس از شکست کرزوس ، به کوروش پيشنهاد صلح دادند ، کوروش که پيش از جنگ با ليديه اين پيشنهاد را داده بود و با پاسخ منفی آنها مواجه شده بود ، اينبار پيشنهاد آنها را رد کرد. به روايت هرودوت ، در پاسخ به فرستاده آنها داستان زير را نقل کرد :

« نی زنی به دريا نزديک شد و ديد که ماهيهای زيبا در آب شنا می کنند ، پيش خود گفت اگر من نی بزنم اين ماهيها به خشکی خواهند آمد
. بعد نشست و هر چه نی زد ، ماهيها به ساحل نيامدند. پس توری برداشت و به دريا افکند و ماهيان بسياری به دام افتادند. هنگامی که ماهيها در تور بالا و پائين می پريدند ، نی زن به آنها گفت: حالا بيهوده می رقصيد، بايد آنوقت که من نی ميزدم می رقصيديد ». مردمان اين مناطق ، پس از نااميدی از کوروش ، به سراغ اسپارتيان رفتند و از آنان در مقابل کوروش ياری خواستند. اسپارت هم نماينده ای به سارد فرستاد و برای کوروش پيغام گذاشت که اگر مستعمران يونانی را بيازارد ، اسپارت تحمل نخواهد کرد. کوروش پاسخ قاطعی برای آنها فرستاد و آنها را از دخالت در امور جزاير اين منطقه بر حذر داشت. تلاشهای کوروش در مرزهای غربی ايران ، و نبردهايی که به فرماندهی هارپاگ در آسيای صغير رخ داد، سبب شد که تا سال ۵۴۵ ق . م تقريباً تمام اين مناطق مطيع کوروش شد.

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

سرقت از كتابخانه سلطنتی


پس از مرگ مظفرالدين شاه در نهم ژانويه ۱۹۰۷ و جانشينی محمد علی شاه، تعداد زيادی از درباريان از كار بركنار شدند. در همين زمان چندين تابلوی نقاشی و تعدادی از كتابهای كمياب و گرانبهای كتابخانه سلطنتی ناپديد شد. كمی بعد نيز انقلاب شد و مردم به مسائل ديگری می انديشيدند. پس از اين كه در سال ۱۹۰۹، سلطان احمد شاه، به سلطنت رسيد، نمايندگان دادگستری برای روشن شدن اين موضوع تلاش زيادی كردند ولی به نتيجه نرسيدند تا اين كه مدتی بعد تعدادی از كارآگاهان موضوع را مجدداً مطرح كردند. از آن جا كه مدتی كارآگاه وليخان علاقه خاصی به اين جريان داشت، مأمور شد كه در اين باره تحقيق كند. وی عتيقه فروشی را كه قبلاً در خريد و فروش اموال مسروقه فرد شناخته شده ای بود، زير نظر گرفت. شخصی كه رو به روی محل كار اين عتيقه فروش مغازه داشت نيز مأمور كارآگاه وليخان بود. روزی (مارس ۱۹۱۴) كارآگاه وليخان گزارش داد كه زنی چند تابلوی با ارزش به اين عتيقه فروش فروخته است. عتيقه فروش را بازداشت كرديم وی در بازجويی اعتراف كرد كه در مقابل ۳۰ تومان (تقريباً ۹۰ كرون) از زنی ناشناس چند تابلو را به قيمت ۲۰۰ تومان به يك ارمنی كه او نيز در كار خريد و فروش اشياء عتيقه است فروخته. وليخان نزد عتيقه فروش دوم رفت و به كمك يكی از كاركنان كتابخانه سلطنتی ثابت كرد كه تابلوها متعلق به كتابخانه سلطنتی است و از وی خواست كه تابلو ها را پس بدهد.كارآگاه وليخان پس از گرفتن تابلوها در حالي كه آنها را در دست داشت برای انجام كاری به يك داروخانه می رود. در ميان مشتريان داروخانه پيرمردی نسبت به تابلوها علاقه زيادی نشان می دهد و از وليخان سؤال می كند كه خريدار اين گونه اشيا است يا فروشنده آنها؟ وليخان در جواب می گويد كه وی به نمايندگی از سوی چند تاجر بزرگ، با عتيقه فروشها معامله می كند. پيرمرد اظهار می دارد كه اشيای زيادی از قبيل تابلو و كتاب در خانه دارد و اگر وليخان مايل باشد، می تواند روز بعد برای ديدن آنها به خانه وی برود. كارآگاه وليخان مخالفتی نمی كند و اسم و نشانی اين شخص به نام لسان الدوله، ناظر دربار شاه قبلی را می گيرد.روز بعد وی همراه شخصی به ظاهر عتيقه فروش برای انجام معامله به آن جا می روند. لسان الدوله بدون اين كه سوءظن پيدا كند مجموعه گرانبهای اشيای عتيقه خود، شامل تعداد زيادی كتاب، تابلوی نقاشی و ... را به آنها نشان می دهد. كارآگاهان پس از بازديد دقيق اين مجموعه و با توجه به اطلاعاتی كه در مورد اشيای به سرقت رفته كتابخانه و موزه داشتند، آنها را شناسايی می كنند. بنابراين چند تابلو انتخاب كرده و وانمود می كنند كه قصد خريد دارند اما پول كافی همراه نياورده اند سپس يكی از آنها برای تهيه پول آن جا را ترك می كند. اين شخص مستقيماً به اداره تأمينات آمد و جزئيات آنچه را كه در ملاقات با لسان الدوله اتفاق افتاده بود، تعريف كرد. وی و چند كارآگاه ديگر مأمور بازدشت لسان الدوله و تفتيش خانه وی شدند.آنان دو صندوق بزرگ پر از اشيای مسروقه موزه سلطنتی را كه ارزش آن توسط كارشناسان نيم ميليون كرون سوئد برآورده شد، با خود آوردند.ايرانيان ارزش اين مجموعه را بيش از يك ميليون كرون می دانستند. زنی كه تابلوها را فروخته بود نيز يكی از زنان لسان الدوله بود. اين كشف توجه همه مردم و اعضای دولت را به خود جلب كرد. از اين رو اين مجموعه به درخواست وزرا به يكی از جلسات مجلس برده شد و مورد بازديد وزيران و نمايندگان قرار گرفت. شاه نيز در مراسم رژه ای كه چند روز بعد انجام شد، سازمان دهندگان نظميه را به حضور فرا خواند و شخصاً از آنان تشكر كرد و برای كارآگاه ولی خان نيز پاداش قابل توجهی در نظر گرفته شد. لسان الدوله در مدت خدمت خود به عنوان ناظر دربار، بر كتابخانه و موزه سلطنتی نيز نظارت داشت. وی از اعتمادی كه به او داشتند استفاده كرده و در هر فرصتی تعدادی از اشيا با ارزش و كتابهای گرانبها را به دارايی شخصی خود اضافه كرده بود، تا جايی كه تقريباً چيز با ارزشی در موزه باقی نمانده بود. احتمالاً كارمندان زير دست وی نيز به چنين كاری مشغول بوده اند، چون اشيای مسروقه ای كه در تهران كشف شد تنها بخش كوچكی از آنچه را كه تا كنون به سرقت رفته بود، شامل می شد. بيشتر اموال مسروقه به اروپا و بخشی هم به امريكا فرستاده شده بود. لسان الدوله به زندان محكوم شد و به كيفر اعمال خود رسيد.
--------------------------------------------
منبع:گزارش نظميه تهران سالهای ۱۹۱۲-۱۹۱۵
نويسنده: سون بری دال (دستيار كارآگاه پليس و رئيس اداره تأمينات)
مترجم: عبدالرضا بهادری

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱

یکی از زیباترین سرودۀ های فردوسی طوسی


بیتهائی از یک سرودۀ فردوسی که در زیر می‌آید بازنمایِ انگیزۀ فردوسی برای سرایشِ شاهنامه است، و توان پنداشت که‌ نخستین سرودۀ او در شاهنامه باشد.

تلواسنۀ فردوسی برای زنده نگاه داشتن یادهای شکوه گذشته‌های از دست رفتۀ ایران را، و وضعیت اندوه‌باری که در زمان او بر میهن و مردم ما حاکم بوده است را، در این بیتها به‌ روشنی می‌توان مشاهده کرد و دردی که در دل فردوسی بوده است را می‌توان احساس کرد و با او همنوا شد. چه بسیار ایران‌پرستان که چون این سروده را خوانده یا شنیده‌اند با خود گریسته‌اند و از خود پرسیده‌اند که چه شد که ایران و ایرانی به این روز افتاد؟
فردوسی می‌گوید: شب بود، گیتی را تیرگی گرفته بود، هیچ ستاره‌ئی سوسو نمی‌زد، نه بهرام پیدا بود نه کیوان نه تیر، انگاری جهان را با شَوَه (با دوده‌چَربی) قیراندود کرده بودند. از ماه نیز باریکه‌ئی پیدا بود انگاری بیشینۀ آن‌را اندوده و سیاه کرده بودند تا نور نتابانَد.
به‌ هرسو می‌نگریستی اهریمن در نظرت ظاهر می‌شد که‌ همچون سیه‌مارِ دهن‌گشوده بود تا روشنی را و نیکی را ببلعد.
باغ و راغ و دشت و گلشن انگاری تبدیل بە‌دریای قیرگون شده بود.
بادِ سَردی هم اگر برمی‌خاست تو گوئی برای پراکندنِ گَردۀ زغال بود تا تیرگی را افزون سازد.
تیرگی چنان بود که‌ نه نشیب را می‌شد تشخیص داد نه فراز را.
مرغان را زبان بربسته بود و هیچ آوائی از آنها برنمی‌خاست.
تو گوئی سپهر نیز بە‌خواب رفته و از رفتن وامانده بود یا از رفتن می‌هراسید.
فردوسی افزوده که‌ از این شبِ سیاهِ طولانی دلِ من بە‌سختی گرفته بود. در آن دل‌تنگي که‌ مرا بود برخاستم و به‌قصدِ قدم زدن در باغ بیرون شدم و خروشیدم و شمع خواستم (اندکی روشنی طلبیدم).
یارِ خوب‌چهرِ سروبالایِ ماهرویِ مهربانم آمد و شمع و باده و نار و ترنج و بهی و چنگ آورد و جامی شاهنشهی که میراث دودمانش بود آورد و بزم آراست، چنگ نواختن و سرود خواندن گرفت و گفت: اندوه را از دل بیرون کن و باده بنوش تا داستانی از دورانِ باستان برایت بازگویم.
گفتم: بیاور داستان و بخوان، ای بتِ خوب‌چهر.
گفت: ای جفتِ نیکی‌شناس! من از دفترِ پهلوی بازمی‌گویم و تو بە‌شعر اندر آر.
در این سروده می‌بینیم که زنِ فردوسی با زبان پهلوی و متون خدای‌نامه آشنایی کامل دارد و برای فردوسی از دفتر پهلوی می‌خوانَد و فردوسی به شعر پارسی دری درمی‌آورَد.
فردوسی در یک اشاره زنش را نیز به ما شناسانده است که از بازماندگانِ دودمان بزرگان ایران‌زمین بوده آنجا که می‌گوید یک جام شاهنشاهی آورد که میراث دودمانش بود.
نیز می‌بینیم که زن فردوسی هنرمند چیره‌دست است و چنگ می‌نوازد و خوش می‌خوانَد و بزم‌افروزی خانوادگی می‌کند.

به فرهنگِ شادزیستی ایرانی نیز در این سروده اشارۀ آشکار شده است.

این سروده را فردوسی در آغاز داستان بیژن و منیژه نهاده است.

شبی چون شَوَه روی شِسته به‌ قیر

دگر‌گو‌نه آرایشی کرد ماه

شده تیره اندر سرای درنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپاهِ شب تیره بر دشت و راغ

نموده ز هر سو به‌ چشم اهرمن

چو پولادِ زنگار‌خورده سپهر

هر آن‌گه که‌ برزد یکی بادِ سرد

چنان گشت باغ و لبِ جو‌یبار

فرو ما‌ند گردونِ گردان به‌ جای

سپهر اندر آن چادر قیر‌گون

جهان از دل خو‌یشتن پر هراس

نه آوای مرغ و نه هُرّای دد

نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز

بدان تنگی اندر بجَستم ز جای

خر‌وشیدم و خو‌استم زو چراغ

مرا گفت شمعت چه‌ با‌ید همی

بدو گفتم ای بت نی‌ام مردِ خواب

بنه پیشم و بزم را ساز کن

بیاورد شمع آن نگارین به‌ باغ

می آورد و نار و ترنج و بهی

مرا گفت بر‌خیز و دل شاد دار

نگر تا که‌ دل را نداری تباه

جهان چون گذاری همی بگذرد

ز نیک و بدِ چرخ نا‌سازگار

نگر تا نداری دل خویش تنگ

ند‌اند کسی راه و سا‌مان اوی

گهی می گسارید و گه چنگ ساخت

دلم بر همه کام پیروز کرد

بدان سَروْ بُن گفتم ای ماهروی

که دل گیرد از مِهر او فَرّ و چهر


مرا مهر‌بان یار بشنو چه‌ گفت

بپیمای می تا یکی داستان

پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ

بگفتم بیار ای بت خوب‌چهر

پس آن‌گَه بگفت: ار ز من بشنوی

هم ات‌گویم و هم پذ‌یرم سپاس

... ... ... ... ... ... ...

نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

میان کرده باریک و دل کرده تنگ

سپرده هوا را به‌ زنگار و گرد

یکی فرش گسترده از پرِّ زاغ

چو مارِ سیه باز کرده دهن

تو گفتی به‌ قیر اندر اندوده چهر

چو زنگی برانگیخت ز انگِشت گرد

کجا موج خیزد ز دریای قار

شده سست خورشید را دست و پای

تو گفتی شُدَ‌ستی به‌ خواب اندرون

جرس بر‌کشیده نگهبان پاس

زما‌نه زبان بسته از نیک و بد

دلم تنگ شد ز آن شبِ دیر‌یاز

یکی مهر‌بان بود ام‌اندر سرای

بیا‌مد بتِ مهر‌بانم به‌ باغ

شب تیره خو‌ابت ببا‌ید همی

یکی شمع پیش آر چون آفتاب

به‌ چنگ آر چنگ و می آغاز کن

بر‌افر‌وخت رخشنده شمع و چراغ

ز ِ دوده یکی جام شاهنشهی

روان را ز درد و غم آزاد دار

ز اند‌یشه و دادِ فر‌یاد خواه

خر‌دمند مردم چرا غم خورد

که آرد به‌ مردم ز هر گو‌نه کار

بتابی از او چند جوئی درنگ

نه پیدا بوَد درد و درمان اوی

تو گفتی که‌ هاروت نیرنگ ساخت

که بر من شب تیره نوروز کرد

یکی داستان امشب ام‌بازگوی

بدو اندرون خیره ما‌نَد سپهر

از آن پس که‌ با کام گشتیم جفت

بگو‌یَمْت از گفتۀ با‌ستان

همان از درِ مردِ فر‌هنگ و سنگ

بخوان داستان و بیفزای مِهر

به‌ شعر آری از دفترِ پهلوی

کنون بشنو، ای جفتِ نیکی‌شناس:

... ... ... ... ... ... ...