در
افسانه های كهن اين سرزمين پادشاه عادل
و درستكاری بود كه اهريمن پليد تصميم به
جنگ و ستيزه با او گرفته بود .
اين
پادشاه درستكار كه مرداس نام داشت مردی
خداپرست و پرهيزكار بود .
بارها
توسط اهريمن وسوسه شده بود كه از كارهای
خوب و اعمال نيك دست بردارد ولی با صبر و
سعی خودش بر ايمان و خوبيهايش ثابت مانده
بود .
روزی
اهريمن با خود انديشيد و سپس خود را به
صورت مرد جوانی در آورده و به قصر مرداس
رفت تا او را بفريبد.
وقتی
به قصر رسيد پسر پادشاه ضحاك بر روی تختی
تكيه داده بود و استراحت می كرد ضحاك بسيار
نادان و كم تجربه بود و اهريمن به راحتی
توانست با حرفهای جذاب خود او را بفريبد.
روزها
گذشت و همچنان دوستی بين ضحاك و اهريمن
محكمتر مي شد تا جايی كه ضحاك برای هر
تصميمی كه می گرفت حتماً نظر اهريمن را
جويا مي شد .
روزی
اهريمن رو به ضحاك كرده و به او گفت:
می
دانم كه پدرت زحمات زيادی برای اين قصر و
حكومت و مردم كشيده است ولی حقيقت اين است
كه مردم دلشان می خواهد فرمانروای جوانی
مثل تو داشته باشند چون پدرت ديگر پير و
فرسوده شده است.
ضحاك
جواب داد ؛ نه پدر من هنوز زنده است اين
امكان ندارد .
اهريمن
پاسخ داد ، مهم اين است كه تو به پادشاه
شدن علاقه داری و برای رسيدن به آن بايد
تلاش كنی اگر تنها مانع رسيدن تو به تاج
و تخت زنده بودن پدرت است ميتوانی او را
بكشی.
به
هر حال او پير است و حتی اگر به دست تو هم
كشته نشود همين روزها خواهد مرد ، در اين
راه هر كمكی هم از دستم بر بيايد برايت
انجام می دهم .
ضحاك
نادان تسليم تلقينات اهريمن گشته و بی
چون و چرا پذيرفت .
اهريمن
فردای آن روز چاه عميقی را بر سر راه مرداس
ايجاد كرد روی آن را با برگهای خشك پوشاند،
سپس به بالای ديوار باغ رفت و منتظر مرداس
شد .مرداس
موقع عبور از آنجا بر روی برگهای خشك قدم
گذاشت و به درون چاه پرتاب شد و از دنيا
رفت .
ضحاك
به جای پدرش بر تخت پادشاهی نشست ولی
هيچكدام از خصوصيات پدرش را نداشت .
او
مردی خود خواه و بی فكر بود و فقط به فكر
خوشی های خودش بود به همين جهت از زمانی
كه تاج و تخت شاهی به او واگذار شد ظلم و
ستم بر مردم را شروع كرد .
برای
ترتيب دادن جشن ها و ضيافت هايش احتياج
به آشپز ماهر داشت بنابر اين اهريمن خود
را به شكل آشپز در آورد و با پختن غذاهای
خوشمزه و ترتيب دادن سفره های رنگين محبت
خود را در دل ضحاك جای داد .
روزی
ضحاك آشپز را صدا كرد و گفت:
از
كار تو خيلی راضی هستم آرزويت را بگو تا
برايت برآورده سازم .
آشپز
هم كه منتظر فرصت بود ، گفت :
تنها
آرزوی من شادی شماست و آرزو دارم شانه های
شما را ببوسم و محبتم را اينطوری كه به
شما نشان بدهم .
ضحاك
قبول كرد و لباسش را كنار زد درست همان
لحظه ای كه آشپز شانه های ضحاك را بوسيد
دو مار ترسناك در جای بوسه ها ظاهر شدند
و همان لحظه بود كه آشپز ناپديد شد .
ضحاك
كه حسابی ترسيده بود دستور داد مارها را
از ريشه ببرند ولی درست در همان جاهای برش
، مارهای ديگر روئيدند.
چندين
بار اين كار تكرار شد ولی فايده ای نداشت
چون به محض بريدن ريشه مارها به جای آن
مار ديگری می روييد .
ضحاك
پزشكان زيادی را برای كمك گرفتن به دربار
خود دعوت كرد ولی همه آنها از كمك به او
عاجز بودند .
روزی
از همين روزها اهريمن كه خود را به شكل
پزشك ماهری در آورده بود به نزد پادشاه
آمد به او گفت :
مارها
در اثر خوردن مغز انسان روز به روز ضعيفتر
می شوند پادشاه تصميم گرفت برای نجات خود
از دست مارها هر روز حكم اعدام دو نفر را
بدهد و از مغزهای آنها برای نجات خود
استفاده كند .
روزها
گذشت و پادشاه هر روز دو انسان بيگناه را
فدای خودخواهی خودش می كرد تا اين كه يك
روز خدمه هايی كه مسوول تهيه غذا از مغر
انسان برای مارها بودند تصميم گرفتند از
مغز حيوانات استفاده كنند و زندانيان
محكوم به اعدام را فراری بدهند.
سالها
گذشت تا اين كه فريدون قهرمانی كه پدرش
نيز بدست ضحاك به قتل رسيده بود بر عليه
او قيام كرد و او را شكست داد و مردم بينوا
را نجات بخشيد و اينچنين بود كه اهريمن
نااميد و غمگين شد .
ضحاك
مار دوش در غاری واقع در كوه دماوند زندانی
شد و ديگر هيچ مغزی نبود تا خوراك مارها
شود و به اين ترتيب خودش هم گرفتار شد ،
اهريمن كه خودش ضحاك را گمراه كرده بود
لحظه به لظحه با خنده های شيطانی اش او را
آزار ميداد ولی هرگز نتوانست فريدون شاه
را گمراه نمايد چون او از نيروی عقل خودش
استفاده می كرد .
از
اين داستان نتيجه می گيريم كه
۱-
هرگز
برای رسيدن به پول ، مقام يا موفقيت باعث
آزار ديگران نشويم و مانند ضحاك كه برای
رسيدن به مقام راضی به مرگ پدرش شد فقط به
فكر امروز نباشيم .
۲-
برای
نجات خودمان حق نداريم زندگی ديگران را
در معرض خطر قرار دهيم .
۳-
هر
كاری كه انجام می دهيم علاوه بر آن كه
سزايش را در جهان آخرت خواهيم داد در اين
دنيا هم مكافات عمل خود را پس می دهيم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر