در
خیابان شریعتی تبریز یا همان شهناز قدیم،
گورستانی وجود دارد به نام گورستان ارامنه.
اینجا
بخشی از محله ارمنی نشین "بارون
آواک" یا
به قول تبریزیها "بارناوا"
است
که از اواسط سده نوزدهم میلادی، مردگان
ارمنی را در آن به خاک میسپردند.
در جایی از گورستان، جوانی به خاک سپرده شده که گرچه نشان مزارش زیر چرخ دندههای زمان و در سکوت دنیای مردگان از میان رفته اما خاطره جان فشانیاش در راه آزادی ایرانیان نه چیزی است که از صحیفه تاریخ این سرزمین محو شود.
داستان
این جوان به صد و سه سال پیش بازمیگردد،
به روزهای دهشتناک و دلهره آور تبریز که
احمد کسروی، نویسنده تاریخ مشروطه ایران،
آن را چنین وصف میکند:
" از
دهه نخست فروردین [۱۲۸۸
خورشیدی]
نشان
گرسنگی میان مردم پدیدار شد.
کسانی
با رخسارههای کبود پژمرده و چشمهای
فرورفته دیده میشدند....
هوا
امسال بخوشی می گذشت و در این هنگام سبزهها
سرافراشته بود.
کم
کم گرسنگان به سبزهخواری پرداختند.
به
باغها ریخته، گیاههای خوردنی بویژه
یونجه را چیده، می خوردند.
از
این زمان تا سی و چند روز دیگر که راهها
باز شد، یونجه خوراک بینوایان بود...
تا
سالها داستان یونجه خوردن در تبریز بر سر
زبانها بود."
این
حال و روز مردمی بود که در محاصره قوای
دولتی گرفتار آمده بودند اما گرسنگی را
در راه آزادی به هیچ میگرفتند.
همان
روزها یک مجاهد ارمنی خطاب به تبریزیان
گفته بود:
"ملت!
آج
سگز آزاد سگز."
مردم!
گرسنهاید
ولی آزادید.
یک
سال پیشتر در خرداد سوزنده تهران و در
صحن بهارستان، نهال نوپای آزادیخواهی
زیر سم اسبان قزاقان روس لگدمال شده بود.
در
آن روزهای دهشتناک – آن گونه که یک شاهد
انگلیسی نقل کرده-
"اروپا
رفتگان با یقه سفید آهاردار، آخوندها با
عمامه سفید، سیدان با عمامه سبز و سیاه،
کلاه نمدیان، دهقانان، کارگران و عبا
پوشان بازاری"
دست
در دست، پای دیوارهای "کعبه
آمال"
خویش
ایستادند و پوست و گوشت خود را سپر بلای
مجلس شورای ملی کردند.
اما
پوست و گوشت در برابر گلوله توپ چه میتواند
کرد؟
سنگر
آزادی فروریخت؛ طباطبایی و بهبهانی دو
پیشوای بزرگی را که مشروطه خواهان "سیدین
سندین و آیتین حجتین"
میخواندند،
ریش کشان و دشنام گویان به باغ شاه بردند
تا از آن جا به تبعید بفرستند؛ صوراسرافیل
روزنامه نگار و ملک المتکلمین خطیب را در
برابر چشمان محمد علی شاه خفه کردند؛
سلطان العلمای خراسانی، سردبیر روزنامه
روحالقدس را در چاه انداختند و جمال
الدین واعظ اصفهانی را به همدان فرستادند
تا همان جا خلاصش کنند!
سرنوشت
آنانی که موفق به فرار نشدند یا مرگ بود
یا محبس یا تبعید.
ملکالمتکلمین،
آن گاه که به مسلخ میرفت، با آوازی رسا
سرنوشت شاه مستبد را پیش بینی کرده بود:
ما
بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
تا
خود چه رسد خذلان بر قصر ستمکاران
چرخ
روزگار را که انتقام همه آن یقه سفیدان و
عمامه داران و کلاه نمدیان و عباپوشان را
به دست تبریزیان سپرد.
حالا
که دست تطاول استبداد بر مجاهدت آن همه
روشنفکران و روحانیان و بازاریان و کارگران
و دهقانان سایه افکنده بود، نوبت تبریزیان
بود که در راه آزادی، گرسنگی را به جان
بخرند و بر گرد دو پیشوای بزرگ خویش فراز
آیند: ستارخان،
لوطی و دلال اسب و کدخدای محله امیرخیز و
باقرخان، لوطی خشتمال و کدخدای محله
خیابان.
داستان
مجاهدات اینان داستانی است درازدامن.
راستی
را که از لحظه لحظه آن روزها چه قصهها
میتوان گفت و چه کتابها میتوان نوشت؛
همه سرشار از حماسه، همه آکنده از غرور!
از
آن میان اما، یک داستان شنیدینیتر است.
داستانی
که قهرمانش از راهی بس دور و از سرزمینی
ناشناخته آمده بود:
آمریکا.
تقدیر
روزگار بود که مسیر زندگیاش از فرسنگها
دورتر از میهنش بگذرد تا به قول احمد کسروی
به آذربایجان بیاید "یک
تیری بیندازد با یک تیری هم از پا بیفتد"
و
تبریزیان را به خروش آوَرَد.
گزارش
مصور این صفحه داستان جوان آمریکایی
و حماسهای است که به دوران استبداد صغیر
در تبریز رقم زد.
این
داستان برگرفته از کتاب تاریخ مشروطه
ایران، نوشته احمد کسروی است و او نیز
بخشی از داستان را از قول دکتر رضازاده
شفق، ادیب برجسته معاصر نقل کرده است.
رضا
زاده از یاران و همراهان مستر هاوارد
باسکرویل و شاهد بی واسطه جانفشانی او
بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر