ازسلطان
محمود غزنوی مشهور است كه:
شبی در بستر استرا حت خفت و خواب پيرامون چشم او نگرديد. هرچند از پهلويی به پهلويی می غلطيد.
ديده اش به هم نمی رسيد . با خود گفت: همانا مظلومی در سرای من به تظلم آمده ودست داد خواهی او راه خواب را برچشم من بسته . پس به پاسبانان را گفت: گرد خانه ی من بگرديد و ببينيد كه مظلومی را می يابيد وبياوريد ! پاسبانان اندكی تفحص كرده كسی را نيافتند. باز سلطان هر قدر سعی كرد خواب به ديده ی او نيامد. بار ديگر ايشان را امر به تجسس نمود. تا سه دفعه. در مرتبه ی چهارم خود برخاست و بر اطرف دولت سرای خويش می گشت تا اين كه گذارش به مسجد كوچكی كه به جهت نماز خواندن امر او غلامان در حوالی خانی سلطان ساخته بودند افتاد. ناله ی زاری شنيد كه از دل بی قراری بر می آيد وآه سردی شنيد كه از جان پردردی كشيده می شود. نزديك رفته ديد بيچاره يی سر به سجده نهاده وخدا را از سوز دل می خواند سلطان فغان بر كشيد كه زنهار مظلوم! دست داد خواهی نگهدار كه من از اول شب تا به حال خواب رابر خود حرام كرده تو را می جويم و شكوه ی مرا به در گاه پادشاه عالم نكنی كه من در طلب تو نياسوده ام! بگو بر تو چه ستمی شده؟ گفت : ستمكار بی باكی شب پا به خانه ی من نها ده مرا از خانه بيرون كرده ودست ناپاكی به دامن ناموس من دراز نموده. خود را به در خانه ی سلطان رساندم چون دستم به او نرسيد عرض حال خود را به در گاه پادشاه پادشاهان كردم. سلطان را از استماع اين سخن آتش در نهاد افتاد!
اما چون آن شخص مشخص رفته بود ودر آن شب جستن او ميسر نبود فرمود: چون بار ديگر آن نابكار آيد او را در خانه گذاشته زود خود رابه من برسان! و آن شخص را به پاسبان خر گاه سلطانی نموده گفت:هر وقت از روز يا شب كه اين شخص آيد اگر چه من درخواب راحت باشم اورا به من رسانيد ! بعد از سه شب ديگر آن بد گهر به در خانه ی آن شخص رفت بيچاره خود را به سرعت تمام به سلطان رساند آن شهريار دادرس بی توقف از جاجسته با چند نفر از ملا زمان خود را به سر منزل آن مظلوم رسانده اول فرمود كه چراغ را خاموش كردند. پس تيغ از ميان كشيده آن بد بخت رابه قتل آورده وچراغ را طلبيده روی آن سياه روی راملا حظه كرده به سجده افتاد. آن مسكين زبان به دعاوثنای آن خسرومعدلت آيين گشود وازسبب خاموش كردن چراغ وسجده افتادن استفسار كرد. سلطان گفت: چون اين قضييه مسموع من شد به خاطر من گذشت كه اين كار يكی از فرزندان من خواهد بود زيرا به ديگران گمان اين جرئت نداشتم بنابر اين خود متوجه سياست او گشتم كه مبادا اگر ديگری رابفرستم تعلل نمايد. سبب خاموش كردن چراغ اين بود كه ترسيدم اگر او يكی از فرزندان من باشد مهر پدری مانع سياست گردد. باعث سجده آن بود كه چون ديدم بيگانه است شكر الهی كردم كه فرزندم به قتل نرسيد وچنين علمی از اولاد من صادر نگرديد. فرمانفرمايان روزگار بايد در اين حكايت تفكر كنند وببينند كه به يك دادرسی كه در ساعتی از آن سلطان سرزد حال نزديك به هزار سال است كه نام اوبه واسطه ی اين عمل در چندين هزار كتاب ثبت شده.
گر بماند نام نيك ز آدمی به كه زاو ماند سرای زرنگار
شبی در بستر استرا حت خفت و خواب پيرامون چشم او نگرديد. هرچند از پهلويی به پهلويی می غلطيد.
ديده اش به هم نمی رسيد . با خود گفت: همانا مظلومی در سرای من به تظلم آمده ودست داد خواهی او راه خواب را برچشم من بسته . پس به پاسبانان را گفت: گرد خانه ی من بگرديد و ببينيد كه مظلومی را می يابيد وبياوريد ! پاسبانان اندكی تفحص كرده كسی را نيافتند. باز سلطان هر قدر سعی كرد خواب به ديده ی او نيامد. بار ديگر ايشان را امر به تجسس نمود. تا سه دفعه. در مرتبه ی چهارم خود برخاست و بر اطرف دولت سرای خويش می گشت تا اين كه گذارش به مسجد كوچكی كه به جهت نماز خواندن امر او غلامان در حوالی خانی سلطان ساخته بودند افتاد. ناله ی زاری شنيد كه از دل بی قراری بر می آيد وآه سردی شنيد كه از جان پردردی كشيده می شود. نزديك رفته ديد بيچاره يی سر به سجده نهاده وخدا را از سوز دل می خواند سلطان فغان بر كشيد كه زنهار مظلوم! دست داد خواهی نگهدار كه من از اول شب تا به حال خواب رابر خود حرام كرده تو را می جويم و شكوه ی مرا به در گاه پادشاه عالم نكنی كه من در طلب تو نياسوده ام! بگو بر تو چه ستمی شده؟ گفت : ستمكار بی باكی شب پا به خانه ی من نها ده مرا از خانه بيرون كرده ودست ناپاكی به دامن ناموس من دراز نموده. خود را به در خانه ی سلطان رساندم چون دستم به او نرسيد عرض حال خود را به در گاه پادشاه پادشاهان كردم. سلطان را از استماع اين سخن آتش در نهاد افتاد!
اما چون آن شخص مشخص رفته بود ودر آن شب جستن او ميسر نبود فرمود: چون بار ديگر آن نابكار آيد او را در خانه گذاشته زود خود رابه من برسان! و آن شخص را به پاسبان خر گاه سلطانی نموده گفت:هر وقت از روز يا شب كه اين شخص آيد اگر چه من درخواب راحت باشم اورا به من رسانيد ! بعد از سه شب ديگر آن بد گهر به در خانه ی آن شخص رفت بيچاره خود را به سرعت تمام به سلطان رساند آن شهريار دادرس بی توقف از جاجسته با چند نفر از ملا زمان خود را به سر منزل آن مظلوم رسانده اول فرمود كه چراغ را خاموش كردند. پس تيغ از ميان كشيده آن بد بخت رابه قتل آورده وچراغ را طلبيده روی آن سياه روی راملا حظه كرده به سجده افتاد. آن مسكين زبان به دعاوثنای آن خسرومعدلت آيين گشود وازسبب خاموش كردن چراغ وسجده افتادن استفسار كرد. سلطان گفت: چون اين قضييه مسموع من شد به خاطر من گذشت كه اين كار يكی از فرزندان من خواهد بود زيرا به ديگران گمان اين جرئت نداشتم بنابر اين خود متوجه سياست او گشتم كه مبادا اگر ديگری رابفرستم تعلل نمايد. سبب خاموش كردن چراغ اين بود كه ترسيدم اگر او يكی از فرزندان من باشد مهر پدری مانع سياست گردد. باعث سجده آن بود كه چون ديدم بيگانه است شكر الهی كردم كه فرزندم به قتل نرسيد وچنين علمی از اولاد من صادر نگرديد. فرمانفرمايان روزگار بايد در اين حكايت تفكر كنند وببينند كه به يك دادرسی كه در ساعتی از آن سلطان سرزد حال نزديك به هزار سال است كه نام اوبه واسطه ی اين عمل در چندين هزار كتاب ثبت شده.
گر بماند نام نيك ز آدمی به كه زاو ماند سرای زرنگار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر