دختری
بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه
فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت
اما یکنفر را دوست داشت
“ دلداده
اش را “ با او چنین گفته بود :
« اگر
روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک
لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و
رویاهای تو خواهم شد »
و
چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که
حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و
دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها
و درختها را
آدمیان
و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده
به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد
:
« بیا
و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت
مانده ام »
دختر
برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این
چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده
اش هم نابینا بود
و
دختر قاطعانه جواب داد :
قادر
به همسری با او نیست
دلداده
رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را
نبیند
و
در حالی که از او دور می شد گفت
« پس
به من قول بده که مواظب چشمانم باشی .
. .»
تا وقتی که انسانها یک من هستند و یک من هم باقی موندند، سزاوار نیکی کردن نیستند!
پاسخحذفیه خورده سه شد, اگه یارو دیگه چشم نداشت چطوری اشک داشت که پشت به دختره کرد که اشکاشو نبینه؟
پاسخحذف