مرداس
از فرمانروايان قدرتمند عربی بود که پسری
بد گوهر و بد ذات به نام ضحاک داشت.
ضحاک
با همفکری شيطان که در لباس پيرمردی
خيرخواه بر او آشکار ميشود، پر انگيزه به
کشتن پدر و رسيدن به قدرت و فرمانروايی
ميشود و پدرش را که در حال نيايش از پای
در می آورد.ضحاک
اين چنين بر تخت شاهی و فرمانروايی نشست
ميکند و
كاوهی
آهنگر، سردار بزرگی که روحیه ظلم ستیزی
را در ایرانیان گسترش داد
رمز
و راز و در پرده سخن گفتن، درونمايه زبان
اسطوره ای است.
اين
زبان ذهن انسان را از ظاهر به باطن معطوف
ميکند و از گذشته ها به حال و از حال به
آينده توجه ميدهد و به درستی که بيانگر
آرزوها ايده آل ها و آرمانهای يک قوم است.
اسطوره
ها غايت آرزوهای اقوام و آنچه ايشان به
آن عشق ميورزند و دوست ميدارند را تعريف
ميکند. شناخت
اسطوره ها شناخت آرمانهاست و بی شک کاوه
آهنگر از پرآوازه ترين اسطوره های پارسيست.
ماجرای
ضحاک ماردوش از شنيدنی ترين داستانهای
شاهنامه اثر فردوسی ، اين بزرگ مرد آزاده
ايرانی است که در آن به کاوه آهنگر اشاره
ميشود و فردوسی اين شخصيت را دوباره
ميپروراند تا امروز ما از آزادگی و دادگری
کاوه درس بگيريم و زير پرچم ستم و بيداد
نرويم. باهم
به مروری کوتاه بر اين داستان ميپردازيم.
چو
کاوه برون شد ز درگاه شاه بر
او انجمن گشت بازارگاه
همی
بر خروشید و فریاد خواند جهان را
سراسر سوی داد خواند
از
آن چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان
کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه
ز بازار برخواست گرد
( فردوسی
بزرگ )
مرداس
از فرمانروايان قدرتمند عربي بود که پسری
بد گوهر و بد ذات به نام ضحاک داشت.
ضحاک
با همفکری شيطان که در لباس پيرمردی
خيرخواه بر او آشکار ميشود، پر انگيزه به
کشتن پدر و رسيدن به قدرت و فرمانروايی
ميشود و پدرش را که در حال نيايش از پای
در می آورد.ضحاک
اين چنين بر تخت شاهی و فرمانروايی نشست
ميکند و به مدت هزار سال حکم رانی ميکند.
دوران
حکومت ضحاک دورانی تيره و سياه بود.
خرافات
و گزند بر خرد و راستی چيره گر شده بودند
و بيداد و پليدی ايران زمين را فرا گرفته
بود. شيطان
روزی در لباس آشپز به دربار می آيد.
بعد
از اينکه چيره دستی شيطان در خواليگری بر
درباريان آشکار ميشود وی را به آشپزخانه
دربار راه می يابد.
شيطان
پاداش خود را برای مهارتش در خواليگری
بوسه زدن بر شانه های پادشاه-
ضحاک
ميخواند و درباريان به وی اجازه ميدهند
که شانه های ضحاک را ببوسد.
از
جای بوسه ای که شيطان بر شانه های ضحاک
ميزند دو مار ميرويند.
ضحاک
درمانده به دنبال پزشک بود که شيطان اين
بار در لباس پزشک برای تيمار وی آشکار شده
و به او ميگويد که بايد هر روز مغز دو جوان
را برای آن دو مار پخت کنند و به آنان
بخورانند.
دژخيمان
ضحاک برای زنده نگاهداری ماران ضحاک
روزانه دو جوان را از پارسيان بر ميگزيدند
و ميکشتند.
اين
کشتار بر پارسيان گران افتاد و دو دليرمرد
يکی ارمايل و ديگري گرمايل به چاره انديشی
بر آمدند.
بعد
از راه يابی به دربار ضحاک به خواليگری
پرداختند.
چون
دژخيمان دو جوان به نزد ايشان می آوردند
يکی را رهايی ميدادند و به او بز و ميش
ميدادند تا راه دشت و کوه را پی گيرند و
دوباره به دست دژخيمان ضحاک نيافتند.
به
گفته فردوسی کردهای امروزی از همان تخمه
و نژاد از همان جوانان نجات يافته از دست
دژخيمان ضحاک به دست دو خواليگر پارسی
هستند.
خواليگران
به ناچار جوان ديگر را قربانی ميکردند و
به مارهای ضحاک خوراکی از مغز انسان و
گوسفند ميدادند.
بنابر
اين شمار قربانيان مارهای ضحاک از شصت
نفر در ماه به سی نفر در ماه رسيد.
شبی
ضحاک که در کنار ارنواز يکی از دختران
جمشيد-پادشاه
ايران زمين قبل از ضحاک که وی به نزد خود
آورده بود خوابيده بود، که خوابی آشفته
وی را با نعره ای از خواب پرانيد.
ضحاک
رويای خود را چنين بازگو ميکند که سه مرد
جنگی به وی حمله بودند، و او را کت بسته
در مقابل مردم به سوی دماوند ميراندند.
اختر
شناسان و موبدان را از ترس يارای تعبير
خواب ضحاک نبود، اما سرانجام به او گفتند
که تاج و تخت او دير نخواهد پاييد.
چون
فريدون بالغ شود و به مردی رسد با گرز
پولادين و گاونشانش را که نشان خاندان
اثفيان است بر سر تو خواهد کوبيد و تورا
به خواری خواهد بست و بر تخت تو خواهد
نشست. ضحاک
پرسيد کينه او از چيست؟ و به او گفتند که
پدر فريدون و گاوی به نام برمايه که دايه
او نيز باشد به دست تو کشته خواهند شد و
اين کشتار تو کينه ای سخت بر دل فريدون
خواهد افکند.
ضحاک
با شنيدن اين سخنان از هوش رفت و از آن روز
به بعد ديگر آرام و قرار نداشت و هراسيمه
به دنبال فريدون ميگشت تا او را نيست کند.
آبتين پدر فريدون در هنگام گريز به دست دژخيمان ضحاک کشته ميشودو فرانک مادر فريدون وی را در روستای ورک در ناحيه لاريجان مازندران به دنيا می آورد. فرانک هراسان فريدون را به نگهبان مرغزاری ميسپارد و از او ميخواهد که فريدون را تيمار کند. فريدون سه سال از برمايه گاوی که هر موی او همچون طاووس نر از يک رنگ بود شير ميخورد، تا اينکه همه جا صحبت از اين گاو ميشود و ضحاک از اين مکان آگاه ميشود. پس فرانک به دنبال فريدون می آيد و اورا به البرز کوه ميبرد تا از گزند ضحاک به دور باشد. فريدون در البرز کوه به دست پيرمردی سپرده ميشود تا اورا پدر و نگاهبان باشد. ضحاک در اين ميان به آن مرغزار ميرود و برمايه را ميکشد و خانه آبتين را به آتش اهريمنی خويش ميسوزاند.
فريدون
بعد از شانزده سال سراغ مادرش را ميگيرد
و از البرز کوه به نزد فرانک می آيد تا از
او در مورد خودش سوال کند.
فرانک
برای او تمامی آنچه بر ايشان گذشته داستان
ميکند و به او ميگويد که پدرش آبتين خردمندی
بی آزار از نژاد تهمورث بوده و از نسل
پادشاهان بوده است و به دست ضحاکيان کشته
و از مغزش برای ماران ضحاک خورش درست شده
است. فريدون
بعد از آگاهی يافتن از سرگذشت خود بسيار
خشمگين ميشود و به مادر ميگويد که شمشير
بر دست خواهد گرفت و ضحاک را از تخت پايين
خواهد کشيد، اما مادر به او هشدار ميدهد
که ضحاک قدرتمند است و سپاهي بزرگ و نيرومند
دارد و از او ميخواهد که جهان را با بينشي
فراتر از بينش جواني اش ببيند تا سر خود
را بيهوده و به خامی بر باد ندهد.
ضحاک
همچنان از فريدون هراسان بود و از هراس
وی شب و روز نداشت.
سرانجام
برای مشروعيت بخشيدن به حکومت اهريمنی
خويش بزرگان و مهتران را فراخواند و از
آنان خواست که بر نوشته ای گواهی دهند که
ضحاک جز نيکی و داد نجسته و نخواسته است.
بزرگان
و پيران در حال گواهی دادن بودند که به
ناگاه فريادی از ميان جمعيت برميخيزد و
جمعيت را خروش و هم همه ای می افتد.
کاوه
آهنگر به ضحاک ميخروشد که من کاوه دادخواه،
آهنگری بی آزار هستم و تورا نيکخواه و
دادگر نميدانم.
کاوه
با جسارت به ضحاک ميگويد که اگر تو پادشاه
هفت کشوری چرا همه رنج و سختی آن بر گردن
ماست؟. وی
به ضحاک ميخروشد که مغر فرزندان من خوراک
ماران تو شده اند و اکنون هم يکی از پسران
من در نزد تو گرفتار است.
ضحاک
که هرگز نمی انديشيد مردی با چنين زهره و
گفتاری به وی آنچنان بخروشد، سراسيمه
دستور ميدهد فرزند وی را آزاد کنند و به
وی بازگردانند.
کاوه
روی به پيران و بزرگان که در حال گواهی
دادن به دادگری ضحاک بودن ميکند و ميخروشد
که شما دل به ضحاک سپرده ايد و ز يزدان
ترسی به دل و شرمی به سر نداريد و بسوی
دوزخ روانه ايد که ايگونه نادادگرانه
گواه بر دادگری ضحاک ميشويد.
کاوه
ميگويد من نه بر اين گواهی پوچ گواهی ميدهم
نه از ضحاک هراسی دارم و گواهی را پاره
کرده بر زير پای می افکند و از مجلس خارج
ميشود.
اطرافيان
ضحاک تعجب زده از وی ميپرسند که چرا به
کاوه هيچ نگفت و به او اجازه چنين جسارتی
را داد، اما ضحاک می گويد گفتار کاوه
آنچنان او را هراسان و آشفته کرد که تو
گوئی کوهی آهنين ميان من و او پديد آمد و
من نتوانستم هيچ بگويم.
پس
از آنکه کاوه از مجلس ضحاک خارج شد مردم
به دور وی گرد آمدند.
کاوه
برخروشيد و آواز دادخواهی سرداد و مردميان
را به دادخواهی و ظلم ستيزی فراخواند.
کاوه
پيشبند چرمی آهنگری خود را به در می آورد
و بر سر نيزه ای ميکند.
نيزه
ای که بر آن چرم آهنگری کاوه قرار داشت در
فرهنگ فارسی به درفش کاويانی نامدار است
و نشانه وطنپرستی و ناسيوناليسم ايرانی
است. کاوه
از مردم ميخواهد که فريدون را حمايت کنند
و بر ضحاک بشورند.
همان
چرم بر نيزه بی ارزش سبب خير شد و ضحاکيان
را از دادخواهان جدا کرد.
مردم
به نزد فريدون رفتند و فريدون چرم برنيزه
را به فال نيک گرفت و به ابريشم روم و
زربافت و گوهرهای سرخ و زرد و بنفش بياراست.
از
آن پس هر کس به پادشاهی ايران زمين ميرسيد
درفش کاويای را با گوهری نو می آراست.
فريدون
چون روزگار را بر ضحاک آشفته ميبيند کلاه
کيانی به سر ميکند و نزد مادر می آيد به
او ميگويد که به سوی ميدان خواهد رفت و از
مادر ميخواهد که برايش نيايش کند.
فرانک
فريدون را به دادار پاک می سپارد و از او
ميخواهد که فرزندش را از بدی و پليدی به
دور نگه دارد.
فريدون
به دو برادر خود کيانوش و شادکام ميگويد
که روز پيروزی دور نيست و تاج تهمورث و
جمشيد را باز پس خواهيم گرفت، و ايران را
دوباره پر از داد خواهيم کرد.
فريدون
آهنگران را فرا ميخواند و نقش گرزی گاو
نشان را برروی خاک مينگارد تا ايشان از
روی آن نگارش گرزی گاونشان برايش بسازند.
آهنگرانی
چيره دست گرز گاونشانی را برای فريدون
ميسازند.
در
خرداد روز (روز
ششم ماه)
فريدون
با سپاهيان به جنگ ضحاکيان ميرود.
از
اروند رود ميگذرد به دژ ضحاک در بيت المقدس
ميرسد و بدان راه ميابد اما ضحاک را نمی
يابد، زيرا وی برای اينکه پيشگويی فالگيران
درست از آب در نيايد به هندوستان رفته
بود. کندرو
دست نشانده ضحاک در بيت المقدس می آيد و
فريدون را می ستايد، اما شبانه راه هندوستان
به پيش ميپگيرد و به نزد ضحاک ميشود.
ضحاک
را از آنچه بر او رفته آگهی ميدهد.
ضحاک
با سپاهی از بيراهه به دژ می آيد اما به
اسارت فريدون در می آيد.
به
فريدون الهام ميشود که وقت نيستی و نابودی
ضحاک هنوز فرانرسيده، پس اورا دست بسته
و خوار به لاريجان و سپس البرزکوه ميبرد
و در غاری که بن آن ناپيدا بود می آويزد.
روز
پيروزی فريدون بر ضحاک روزيست که جشن
مهرگان در آنروز برگذار ميشود.
مهرگان
جشنی است که در آن سپيدی بر سياهی و جهل
پيروز ميشود و روزيست که ايرانيان آزادی
و رهايی از ستم ظالمان و ضحاکيان و پيروزی
نيکی بر پليدی را جشن ميگيرند.
پيرامون
كاوه آهنگر از حكيم ابوالقاسم فردوسی
طوسی :
خروشيد
و زد دست بر سر ز شاه كه
شاها منم كاوه دادخواه
يكى
بي زيان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آيد همى بر سرم
تو
شاهى و گر اژدها پيكرى
ببايد بدين داستان داورى
كه
گر هفت كشور بشاهى تراست چرا
رنج و سختى همه بهر ماست
شماريت
با من ببايد گرفت بدان
تا جهان ماند اندر شگفت
مگر
كز شمار تو آيد پديد
كه نوبت ز گيتى بمن چون رسيد
كه
مارانت را مغز فرزند من
همى داد بايد ز هر انجمن
سپهبد
بگفتار او بنگريد
شگفت آمدش كان سخنها شنيد
بدو
باز دادند فرزند او
بخوبى بجستند پيوند او
بفرمود
پس كاوه را پادشا
كه باشد بر ان محضر اندر گوا
چو
بر خواند كاوه همه محضرش
سبك سوى پيران آن كشورش
خروشيد
كاى پاى مردان ديو
بريده دل از ترس گيهان خديو
همه
سوى دوزخ نهاديد روى
سپرديد دلها بگفتار اوى
نباشم
بدين محضر اندر گوا
نه هرگز بر انديشم از پادشا
خروشيد
و برجست لرزان ز جاى
بدرّيد و بسپرد محضر بپاى
گرانمايه
فرزند او پيش اوى ز
ايوان برون شد خروشان بكوى
مهان
شاه را خواندند آفرين
كه اى نامور شهريار زمين
ز
چرخ فلك بر سرت باد سرد
نيارد گذشتن بروز نبرد……
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر