شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۲

شیخ ( آخوند ) و گدا


گدایی همیشه با یک لباس کثیف و مندرس دایماً از این روستا به آن روستا می رفت و گدایی می کرد، روزی که از کنار یک پل نرسیده به روستایی عبور می کرد، رفت که از چشمه زیر پل آبی بنوشاند تا خستگی سفر از تن دَر کند، ناگهان چشمش به یک گاری شکسته پر از غله افتاد، گدا بدون هیچ سوالی که این مال چه کسی است! کیسه ایی که در دست داشت را پر کرد و راهی روستا شد، در راه شیخی با دقت او را نگاه می کند، و فریاد می زند! وای خدایا... رحمی کن بر ما که آتش دوزخ نزدیکمان است...
گدا تا اسم دوزخ را شنید کیسه پر غله را بر زمین کوبید. شیخ فهمید ماجرایی هست، رفت جلو گفت: این کیسه را از کجا آورده ایی؟ گدا گفت: مال خودم است محصول امسالمه!
شیخ بی پروا گفت: آیا سهم فقرا یا همان زکات را ازش داده ایی؟
گدا با حالت تعجبی گفت: نه!!!
شیخ بار دیگر گفت: آیا مالیاتی که باید به حاکم با انصاف و عادل شهر بدهید، داده اید؟
گدا که تا آن لحظه اسم حاکم با انصاف را نشنیده بود باز گفت: نه!!!

شیخ گفت: مردک پیر تو با این همه ثروت چرا لباسهایت کثیف است؟
گدا گفت: چون فقط اینها رو دارم!!!
شیخ گفت: پس تو کیسه غله را به من ده چون من شرعی تر هستم، و می دانم چه اندازه به زکات باید داده شود و چه اندازه به مالیات، مبادا بیشتر و کمتر بدی، ما بقیه آن را لباسی گران می خرم برایت! گدا خوشحال شد و دو دستی کیسه پر غَله را به شیخ داد، و شیخ نیز الفرار...
سالها از آن واقعه می گذرد و گدا باز هم با همان لباس ها در حال گشتن است و هنوز هم منتظر لباس گران قیمت!


درس: آخوند فقط دست بگیر دارد و این اشتباه است که کسی تصور کند که از آخوند جماعت می توان چیزی بدست آورد٫ بنگرید به این ۳۳ سال حکومت کثیف آخوندی در ایران زمین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر