یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۶

الماس

آورده‏اند، در شهر تبريز، زنی از دودمانی بزرگ، يك قطعه الماس گرانبها داشت، از تنگدستی خواست آن را بفروشد. در اين وقت، خدادادخان از جانب كريمخان زند حاكم تبريز بود. اين خير به گوش وی رسيد و آن زن را با قطعه الماس احضار كرد. چون زن آمد الماس را گرفت و گفت : خريدار اين گوهر نفيس به جز من كسی نيست، امشب اين را نزد من بگذار تا به دقت ببينم، فردا صبح بيا تا بهای آن را تسليم نمايم.
آن زن، با خيال راحت به خانه خود رفت و بامدادان با شوق و ذوقی هر چه تمامتر به نزد خان حاكم رفت. غافل از اينكه خدادادخان خداناشناس، شبانه حكّاك چابك دستی را حاضر كرده و از بلور، بدل آن را ساخته و به جای آن قطعه الماس، در حقه نهاده است!
حاكم تبريز، تا چشمش به وی افتاد، حقه را به دست او داد و گفت : بيا خواهر، الماست را بگير و ببر و به ديگری بفروش، به درد نمی‏خورد و بدلی است.
ولی آن زن، از دانايی و زيركی، اين راز را به كسی ابراز نكرد و بی خبر از تبريز به شيراز رفت و كريم خان را از تقلب حاكم آگاه نمود. كريمخان اندكی به فكر فرو رفت و سپس گفت : خداداد آن الماس را به عنوان پيشكش يا به جای ماليات برای من خواهد فرستاد، زيرا كه به كار او نمی‏آيد و در خور شأن او نيست. چندی صبر كن و در خانه من ميهمان باش تا به حق خود برسی.
اندك زمانی نگذشت كه خدادادخان، الماس را بابت ماليات نزد كريمخان فرستاد و او نيز فوراً به صاحبش تسليم كرد و آن قطعه بلور بدلی را در حقه نهاده نزد خداداد فرستاد و فرمود: به او بنويسيد كه الماس به درد ما نمی‏خورد، ماليات را پول نقد بفرست!
پس از آن زن خواست كه الماس را پيشكش كند كريمخان نپذيرفت و آن را بيش از آنچه كارشناسان بهايش را تعيين كرده بودند خريداری كرده و او را با خلعتی فاخر، خرم و دلشاد، به تبريز فرستاد...
يافرحه الروح، تاليف دانشمند معظم آقای سيداحمد عبدمنافی، ج ۱، ص ۳۱۰-۳۱۱

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر