جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۶

وعده


پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که لباسی اندک درسرما نگهبانی می داد .از او پرسید :آیا سردت نیست؟

پادشاه گفت: من الان داخل قصر میروم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد .

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند.

در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته شده بود:

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم,سرما را تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو مرا ازپای درآورد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر