حکایت
می کنند که روزی سلطان محمود غزنوی در
راهی از همراهان خود جدا شده و شروع به
تاختن در بیابان کرد. در
راه، خارکنی پیر را دید که پشته ای خار را
روی الاغ خود جابجا می کند. پشته
ی فراهم آورده ی خارکن، از فرط پیری و
ناتوانی او، دائم روی زمین می افتاد و
پیرمرد توان برداشتن دوباره اش را
نداشت. سلطان
محمود، جلو رفت و بدون معرفی خود، خارها
را برداشت و روی بار الاغ گذاشت.
آن
ها را بست و پیرمرد را کمک کرد تا درست بر
الاغ بنشیند و رفت. در
نیمه ی راه، پیرمرد به سلطان و ملازمانش
برخورد و با اولین نگاه، سلطان را شناخت
و از کار خود شرم زده شد. سلطان
محمود، برای آن که به پیرمرد کمکی کرده
باشد و در ضمن او را از شرمندگی برهاند؛
جلو آمد و گفت:
" این پشته ی هیزم را به من چند می فروشی؟ "پیرمرد نگاهی به شاه انداخت و زیر لب گفت: " این پشته و شاید بیش از این را همیشه به یک سکه می فروشم اما امروز آن را به هزار سکه به تو می دهم. "سلطان حیرت زده پرسید: " چگونه چنین جسارتی می کنی؟ حال که ما سلطانیم و در بار کردن آن به تو کمک هم کرده ایم؟؟؟"پیرمرد سر به زیر انداخت و گفت : " آخر این پشته ی خاری است که سلطانی آن را به دوش کشیده و بسته است."
" این پشته ی هیزم را به من چند می فروشی؟ "پیرمرد نگاهی به شاه انداخت و زیر لب گفت: " این پشته و شاید بیش از این را همیشه به یک سکه می فروشم اما امروز آن را به هزار سکه به تو می دهم. "سلطان حیرت زده پرسید: " چگونه چنین جسارتی می کنی؟ حال که ما سلطانیم و در بار کردن آن به تو کمک هم کرده ایم؟؟؟"پیرمرد سر به زیر انداخت و گفت : " آخر این پشته ی خاری است که سلطانی آن را به دوش کشیده و بسته است."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر