شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۳

سلطان محمود غزنوی و خارکن


حکایت می کنند که روزی سلطان محمود غزنوی در راهی از همراهان خود جدا شده و شروع به تاختن در بیابان کرد. در راه، خارکنی پیر را دید که پشته ای خار را روی الاغ خود جابجا می کند. پشته ی فراهم آورده ی خارکن، از فرط پیری و ناتوانی او، دائم روی زمین می افتاد و پیرمرد توان برداشتن دوباره اش را نداشت. سلطان محمود، جلو رفت و بدون معرفی خود، خارها را برداشت و روی بار الاغ گذاشت. آن ها را بست و پیرمرد را کمک کرد تا درست بر الاغ بنشیند و رفت. در نیمه ی راه، پیرمرد به سلطان و ملازمانش برخورد و با اولین نگاه، سلطان را شناخت و از کار خود شرم زده شد. سلطان محمود، برای آن که به پیرمرد کمکی کرده باشد و در ضمن او را از شرمندگی برهاند؛ جلو آمد و گفت:
" این پشته ی هیزم را به من چند می فروشی؟ "پیرمرد نگاهی به شاه انداخت و زیر لب گفت: " این پشته و شاید بیش از این را همیشه به یک سکه می فروشم اما امروز آن را به هزار سکه به تو می دهم. "سلطان حیرت زده پرسید: " چگونه چنین جسارتی می کنی؟ حال که ما سلطانیم و در بار کردن آن به تو کمک هم کرده ایم؟؟؟"پیرمرد سر به زیر انداخت و گفت : " آخر این پشته ی خاری است که سلطانی آن را به دوش کشیده و بسته است."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر