بهرام
، سردار ایران بارها و بارها به کمک پیشگویی
های آریارمنه پیر از مرگ رهایی یافته
بود.دو
سال پیش، زمانی که خسرو انوشیروان در شرق
ایران مشغول نبرد با اقوام بربر بود بهرام
از پیشگو شنیده بود که در حصار شرقی قلعه
ی پیروزگرد کشته خواهد شد.
بهرام
برای نجات جان خویش و افرادش حصار شرقی
را رها کرد و سرداری به نام داتیس جای او
را گرفت.در
پایان جنگ داتیس و تمامی یارانش کشته
شدند.در
صورتی که پیشگویی پیرمرد درست از آب در
آمد ، به طوری که اگر بهرام به جای آنان
در حصار می ایستاد ، کشته می شد.در
بسیاری از میادین نبرد آریارمنه به بهرام
هشدار داده بود که در کجا و چگونه کشته
خواهد شد ، بهرام نیز به وسیله ی آگاهی
خویش از محل وقوع حادثه از آن نقطه دوری
می کرد.
زنده
ماندن!!! این
مساله ی مهم روزمره ی سردار ایرانی شده
بود، اکثر اوقات فکر خود را مشغول آن می
ساخت.خبر
رسیده بود که خسروانوشیروان قصد لشکر کشی
به انطاکیه را دارد و تمامی افسران ارتش
باید در حالت آماده باش قرار گیرند!بهرام
نزد پیشگو شتافت تا عاقبت خویش را در این
نبرد بیابد.پیشگو
به او گفت :فرزند!
برای
تو فقط یک چیز می توان دید.آنهم
مرگ، کی و کجا من نمی دانم.
به
خاطر داشته باش این پیش گویی با دیگر پیش
گویی های من تفاوت دارد.تو
بالاخره خواهی مرد ، پس تلاش برای بیشتر
زنده ماندن کار بیهوده ای است.
بهرام
از این حرف پیشگو بر آشفت و به خانه ی خویش
بازگشت. او
که شب هنگام به منزل مراجعت کرده بود چهره
ی همسر و فرزندش را که در خواب خوش فرو
رفته بودند نگریست و با خود گفت:
من
نمی خواهم همسرم بیوه و فرزندم یتیم شود.
چگونه
از آنان دل بکنم ؟ مگر نبود من چه فرقی
برای قشون عظیم خسرو دارد؟ خسرو افسران
شجاعی را در اختیار دارد!
به
جنگ نخواهم رفت.چرا
که از محل و زمان مرگ خویش اطلاعی ندارم،
فردا این موضوع را با پادشاه در میان خواهم
گذاشت.صبح
روز بعد بهرام سردار ایرانی نزد خسروانوشیروان
دادگر (پادشاه
ایران) رفت
و از او تقاضا کرد که او را از شرکت در این
جنگ معاف کند.خسرو
که شجاعت بهرام را در نبردهای پیشین دیده
بود بدون اینکه از او دلیلی بخواهد او را
از شرکت در این جنگ معاف کرد، چرا که او
می دانست اگر بهرام چنین تقاضایی دارد
قطعا مشکلی برایش پیش آمده و هرگز ترس بر
او قلبه ای نکرده.بهرام
که شاه را با درخواست خویش موافق می دید
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید که
توانسته بار دیگر از مرگ رهایی یابد.
او
با خوشحالی نزد آریارمنه ، پیرمرد پیشگو
بازگشت تا حال که از جنگ معاف شده تقدیر
خویش را جویا شود.
پیرمرد
پیشگو که بهرام را در آن شرایط دید با نا
امیدی سر تکان داد و گفت:
فرزند
تقدیر تو همچنان همان است و تو بالاخره
خواهی مرد.
آری
تو از این جنگ معاف شدی ولی بالاخره خواهی
مرد!
بهرام
با حالتی آشفته گفت:یعنی
چه؟ در کدام جنگ؟ چه زمانی؟ نمی توانی این
را به من بگویی؟ لابد می خواهی بگویی باید
لباس افسری از تن به در کنم تا زنده بمانم؟
پیرمرد
باز سری تکان داد و گفت:نه
فرزند! حتی
اگر تو لباس افسری از تن به در کنی باز هم
خواهی مرد.
تو
خوب به حرفهای من توجه نکردی ، سالهاست
تلاش می کنی که خویش را از مرگ برهانی .ولی
این را نمی دانی که تقدیر هر انسانی از
زمانی که از شکم مادر زاییده می شود مرگ
می باشد.همه
چیز در این دنیا فانی است جوان!
شاید
تو به کمک من چندین بار از مرگ رهایی یافتی
، ولی این را بدان که بالاخره روزی خواهی
مرد ، چه در میدان جنگ، چه در اثر بیماری
، در اثر کهولت سن ، و ...
.کدام
مرگ برای تو که یک سپاهی هستی ارزش بیشتری
دارد؟ می خواهی اسیر کهنسالی و بیهودگی
شوی؟ یا اینکه چونان یک سپاهی با شرف و
افتخار در میدان جنگ برای کشورت کشته شوی؟
به خسروانوشروان بنگر ، به عنوان یک پادشاه
همه چیز در زندگی خویش دارد، تو فقط یک
همسر و فرزند داری؟ او بر یک کشور پر از
فرزند ، همسر ، پدر و مادر فرمانروایی می
کند.ولی
با تمام این احوال ، با تمام این دارایی
و نعمت می داند که روزی دار فانی را وداع
خواهد گفت، به همین دلیل بدون فکر کردن
به خطرات جنگ به میدان نبرد شتافته.به
خاطر داشته باش فرزند که تو هرگز نمی توانی
از مرگ فرار کنی و عاقبت روزی با دنیای
فانی وداع خواهی گفت.
پس
فقط تلاش کن که خوب و با افتخار زندگی کنی.
بهرام
اشک در چشمانش جمع شد و به خاطر حرص خویش
برای زنده ماندن بسیار شرمنده گشت.
غرور
سپاهی سراسر وجود او را فرا گرفت ،او از
حضور پیرمرد مرخص شد و به ستاد فرماندهی
ارتش رفت.
افراد
خویش را آماده کرده و به طرف انطاکیه به
راه افتاد.
در
حالی که خسروانوشیروان و ارتش ایران در
آن زمان به دیوارهای انطاکیه رسیده بودند
و نبرد نیز آغاز شده بود.
بهرام
در لحظاتی حساس به میدان جنگ رسید که خطوط
مقدم ارتش ایران در محاصره ی رومیان قرار
داشتند.
او
روی به سوی مردانش نمود و با صدایی بلند
گفت: یاران
من! بیایید
امروز خویش را بیازماییم.
آنجا
( بهرام
با اشاره ی دست میدان جنگ را نشان می دهد)
برادرانمان
به یاری ما احتیاج دارند.
حال
به کسانی که دوستشان دارید فکر کنید.شما
برای حفظ امنیت آنان به میدان جنگ شتافته
اید. به
این فکر کنید که شما هرگز نخواهید مرد.
بلکه
مرگ نام شما را جاودانه خواهد کرد.
آنان
که زندگی چند صباحی بیشتر را بر جاودانگی
ترجیح می دهند می توانند هم اکنون باز
گردند. در
غیر این صورت بتازید به خطوط دشمن حقیر.
آنگاه
بهرام شمشیر از نیام بر کشید و در حالی که
به مرکب خویش نهیبی زد تا به طرف جلو حرکت
کند نقاب کلاه خود خویش را پایین آورد و
از ته اعماق فریاد زد:
حمله
کنید!!!!!
بهرام
و سوارانش مانند عفریت مرگ به خطوط رومیان
هجوم بردند و به شکلی حیرت آور برای رومیان،
ناگهان ظاهر شدند.بهرام
از چپ و راست شمشیرش را فرود می آورد،
دیوانه وار شمشیر می زد به طوری که چند
لحظه پس از ورودش به میدان جنگ 6
تن
از دشمنان را به خاک انداخت.رومیان
که از حلمه ی دسته ی جدید بسیار هراسان
شده روحیه ی خویش را باخته بودند آرام
آرام شروع به واپس نشینی نمودند.فرمانده
ی سپاه روم آنتونیوس فریاد زد:
ای
دیوانه ها، بجنگید!
از
آنان هراسید.
مقاومت
کنید. آنتونیوس
در پی ادای این جمله اسبش را به طرف جلو
رانده و به جان سربازان ایرانی افتاد.بهرام
با مشاهده ی این صحنه خود را به آنتونیوس
رساند و او را به جنگ تن به تن فرا خواند.هر
دو سردار روی زین اسب با نیزه مشغول نبرد
شدند.گاهی
بهرام حمله می کرد و گاهی آنتونیوس.سردار
رومی که نبرد روی اسب را بی حاصل می دید
کمر بند بهرام را گرفت، هم خود و هم هماوردش
را به زمین کوبید.نیزه
از دست هر دو سردار رها شد.هر
دوی آنان شمشیر از نیام کشیدند و با پای
پیاده جنگ را ادامه دادند.حمله
های جنون آمیز و دفع ضربه ها به شکلی
ماهرانه باعث شده بود که سربازان دست از
جنگ کشیده و صحنه ی نبرد دو سردار را تماشا
کنند.پس
از مدتی کشمکش میان دو سردار آنتونیوس
شمشیرش را بالا برده و به قصد فرق سر بهرام
پایین آورد.اما
بهرام به شکلی ماهرانه از پس ضربه جا خالی
کرد.آنتونیوس
در پی آن ضربه ای دیگر فرود آورد که بهرام
این بار به جای جا خالی کردن مچ دست آنتونیوس
را روی هوا گرفته و لگد محکمی به شکم هماورد
خویش زد.بهرام
در پی آن با قدرتی هر چه تمام تر شمشیر
درون سینه ی حریف فرو کرد و آنتونیوس که
به دلیل شدت ضربه ی لگد بهرام توانش را از
دست داده بود نتوانست در مقابل آن کاری
از پیش ببرد.سربازان
ایرانی فریاد شادی سر کشیدند و با روحیه
ای چند برابر به جنگ پرداختند .بهرام
ایرانیان را از محاصره خارج کرده و رومیان
را وادار به واپس نشینی (عقب
نشینی)
کرد.بدین
سان پیروزی برای سپاه ایران رغم خورد و
انطاکیه به تصرف ارتش ایران در آمد.
سه
ماه بعد در نبردی دفاعی در قلعه ی پیروز
بیشاپور بهرام و یارانش کشته شدند و نام
این سردار ایرانی بر سرلوحه ی زرین دلیران
تاریخ شرق باستان نقش بست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر