دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۸

حکایت مرد نابیا و ملا


روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه از یزد رد می شود و میبیند که مردم زیادی در آن جا گرد هم جمع شده اند. رضا شاه به جلو می رود و از حاضرین می پرسد که چه خبر شده..؟؟
 
در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد یک دعایی خوانده که کور مادرزاد را شفا داده است. رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم. چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یکی… دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود را نزد رضاشاه می برند. رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه: تو واقعن کور بودی…؟؟
 یارو میگه: بله اعلا حضرت.. رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟
یارو میگه : بله اعلاحضرت رضاشاه میگه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟
 یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست.. بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و سیاه و کبودشون میکنه و میگه بی همه چیز… تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی… بگو ببینم فرق » سبز » و » قرمز » رو از کجا فهمیدی…؟؟؟؟

۲ نظر:

  1. به مولا رضا خان ستم کرده. چون آن مرد به امر خدا علاوه بر درمان کوری دارای حکمت و دانش نیز شده بود!

    پاسخحذف