دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۷

حكایت شیر و گرگ و روباه

در یك جنگل سرسبز شیر قدرتمندی سلطنت می كرد كه یك روباه و گرگ هم ، خدمتگزارش بودند. روزی از روزها تصمیم گرفت برای شكار به كوه و دشت برود پس خدمتگزارانش را صدا زد و هر سه به راه افتادند و از تمام دشت ها عبور كردند.
 در همان لحظه اول ورود ، سلطان جنگل یك خرگوش ، بعد یك گاو و سپس یك بز كوهی را شكار كرد.
خدمتگزارانش با تعجب نگاه می كردند ، شیر هم رو كرد به گرگ و گفت: گرگ عزیز! تو همیشه در خدمت من بوده ای ، به نظر من بهتر است این شكارها را تو به عدالت تقسیم كنی. گرگ گفت: سلطان عزیز ! این گاو بسیار لذیذ و بزرگ است و بهتر است قسمت شما باشد ، بز كوهی كه ناچیزتر است قسمت من و خرگوش هم كه از همه كمتر است باید به روباه برسد كه كوچكتر از ماست.

شیر عصبانی شد و گفت: گرگ گستاخ ! نكند فراموش كرده ای كه روزی شما را هم من می دهم مگر ندیدی كه همه این شكارها كار من بود؟ اگر واقعاً می خواستی ثابت كنی كه زیردست من هستی ، باید می گفتی همه این شكارها به سلطان بزرگ می رسد. گرگ با گستاخی تمام گفت: ای سلطان جنگل ، این شكارها حقّ ما هم هست چون ما ، شب و روز به تو خدمت می كنیم، پس باید از این شكارها هم سهمی داشته باشیم. شیر به شدت عصبانی شد و با یك حمله سریع ، سر گرگ را از بدنش جدا كرد. روباه آنقدر ترسیده بود كه نمی توانست حرفی بزند.

نوبت به روباه رسید. شیر به او گفت: تو این شكارها را عادلانه تقسیم كن تا ببینم تو چقدر انصاف داری ؟ روباه گفت: ای سلطان بزرگ ، این گاو را برای صبحانه ، بز را برای نهار و خرگوش را هم برای شام بخورید و من هم بعد از تمام شدن غذای شما ، هرچیز كه باقی مانده باشد می خورم و سیر می شوم.

شیر از این رفتار روباه خوشش آمد و به او آفرین گفت و سپس پرسید: این طور رعایت عدالت را از چه كسی یاد گرفته ای؟ روباه گفت: از عاقبتی كه گرگ به آن دچار شد یاد گرفتم و دلم نمی خواست مانند او از بین بروم. پس به جای تكرار اشتباه گرگ ، سعی كردم راه حل دیگری ، پیدا كنم . شیر گفت : تمام این شكارها را به تو می دهم . چون تو بسیار زیرك هستی و تمام فكرت را به كار انداختی تا خطای گرگ را تكرار نكنی.

روباه هم با خوشحالی شروع به خوردن شكارها كرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر