در
ادوار گذشته چند نفر سياد تصميم گرفتند
مم معاشی از رهگذر خدعه و تزوير به دست
آورند و به آن وسيله زندگانی بی دغدغه و
مرفهی برای خود تحصيل و تأمين نمايند.
پس
از مدتها تفکر و انديشه، لوحی تهيه کرده،
نام يکی از فرزندان ائمه اطهار (ع)
را
بر آن نقر کردند و آن لوح مجعول را در محل
مناسبی نزديک معبر عمومی روستاييان پاکدل
در خاک کردند.
آنگاه
مجتمعاً بر آن مزار دروغين گرد آمدند و
زانوی غم در بغل گرفته به ياد بدبختي های
خود در زندگی، نه به خاطر امامزاده خود
ساخته، گريه را سر دادند و به قول معروف
حالا گريه نکن کی بکن!
چون
عابرين ساده لوح به تدريج در آنجا جمع
شدند و جمعيت قابل توجهی را تشکيل دادند،
شيادان با شرح خوابهای عجيب و غريب به
آنان فهماندند که هاتف سبز پوشی، در عالم
رؤيا آنها را به اين مکان مقدس و شريف!
هدايت
فرموده و از لوح مبارکی که از دل اين خاک
مدفون است بشارت داده است.
روستاييان
پاک طينت فريب نيرنگ و تدليس آنها را
خورده، به کاوش زمين پرداختند تا لوح بدست
آمد و دعوی آنها ثابت گرديد.
ديگر
شک و ترديدی باقی نماند که اين چند نفر
مردان خدا هستند و فضيلت و صلاحيت آنها
ايجاب می کند که توليت و خدمت مزار را خود
بر عهده گيرند.
طبيعی
است که چون اين خبر به اطراف و اکناف رسيد
و موضوع کشف و پيدايش امامزاده جديد دهان
به دهان گشت، هر کس در هر جا بود با هر چه
که از نذر و صدقه توانست بردارد به سوی
مزار مکشوفه روان گرديد.
خلاصه
کاروبار اين امامزاده!
دير
زمانی نگذشت که بازار مزارات اطراف را
کاسد کرد و هر قسم و سوگند بزرگ و حتمی
الاجرا بر آن مزار شريف!
و
بقعه منيف!
بوده
است و زائران و مسافران از سر و کول يکديگر
برای زيارتش بالا می رفته اند.
اين
روال و رويه سالها ادامه داشته و شيادان
بی انصاف به جمع کردن مال و مکيدن خون
روستاييان و کشاورزان بی سواد پاکدل متعصب
مشغول بوده اند.
از
آنجا که گفته اند "نيزه
در انبان نمی ماند"
قضا
را روزی يکی از شيادان از همکار و دستيار
خويش مالی بدزديد.
صاحب
مال به حدس و قياس بر او ظنين گرديد و طلب
مال کرد.
شياد
مذکور منکر سرقت شد و حتی حاضر گرديد برای
اثبات بی گناهيش در آن مزار شريف!
سوگند
بخورد که مالش را ندزديده است.
صاحب
مال چون وقاحت و بيشرمی شريکش را تا اين
اندازه ديد بی اختيار و بر خلاف مصلحت
خويش در ملاً عام و باحضور کسانی که برای
زيارت آمده بودند فرياد زد:
«ای
بيشرم، کدام سوگند؟ کدام مزار شريف؟ "اين
امامزاده است که با هم ساختيم"
و
با آن کلاه سر ديگران می گذاريم نه آنکه
تو بتوانی کلاه سر من بگذاری!»
گفتن
همان بود و فاش شدن اسرارشان همان.
یه روزی یک روستایی با خرش که کلی بار سمارش کرده بود داشت می رفت وسط راه خرش می میره.این بدبخت بی بزاعت گریه کنان و تو سر زنان خرش را همونجا چال می کنه و با سنگ و گل براش یر روی محلی که اونو خاک کرده نشانه گذاری می کنه . مدتها بعد یک بارگاه بزرگ اهالی اون شهر درست می کنند براش به خیال اینکه یک امامزاده اونجا خاکه. این داستان امام زاده ها
پاسخحذف