جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۷

امامزاده ای است که با هم ساختيم

در ادوار گذشته چند نفر سياد تصميم گرفتند مم معاشی از رهگذر خدعه و تزوير به دست آورند و به آن وسيله زندگانی بی دغدغه و مرفهی برای خود تحصيل و تأمين نمايند. پس از مدتها تفکر و انديشه، لوحی تهيه کرده، نام يکی از فرزندان ائمه اطهار (ع) را بر آن نقر کردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزديک معبر عمومی روستاييان پاکدل در خاک کردند. آنگاه مجتمعاً بر آن مزار دروغين گرد آمدند و زانوی غم در بغل گرفته به ياد بدبختي های خود در زندگی، نه به خاطر امامزاده خود ساخته، گريه را سر دادند و به قول معروف حالا گريه نکن کی بکن!
چون عابرين ساده لوح به تدريج در آنجا جمع شدند و جمعيت قابل توجهی را تشکيل دادند، شيادان با شرح خوابهای عجيب و غريب به آنان فهماندند که هاتف سبز پوشی، در عالم رؤيا آنها را به اين مکان مقدس و شريف! هدايت فرموده و از لوح مبارکی که از دل اين خاک مدفون است بشارت داده است. روستاييان پاک طينت فريب نيرنگ و تدليس آنها را خورده، به کاوش زمين پرداختند تا لوح بدست آمد و دعوی آنها ثابت گرديد.
ديگر شک و ترديدی باقی نماند که اين چند نفر مردان خدا هستند و فضيلت و صلاحيت آنها ايجاب می کند که توليت و خدمت مزار را خود بر عهده گيرند. طبيعی است که چون اين خبر به اطراف و اکناف رسيد و موضوع کشف و پيدايش امامزاده جديد دهان به دهان گشت، هر کس در هر جا بود با هر چه که از نذر و صدقه توانست بردارد به سوی مزار مکشوفه روان گرديد.
خلاصه کاروبار اين امامزاده! دير زمانی نگذشت که بازار مزارات اطراف را کاسد کرد و هر قسم و سوگند بزرگ و حتمی الاجرا بر آن مزار شريف! و بقعه منيف! بوده است و زائران و مسافران از سر و کول يکديگر برای زيارتش بالا می رفته اند. اين روال و رويه سالها ادامه داشته و شيادان بی انصاف به جمع کردن مال و مکيدن خون روستاييان و کشاورزان بی سواد پاکدل متعصب مشغول بوده اند.
از آنجا که گفته اند "نيزه در انبان نمی ماند" قضا را روزی يکی از شيادان از همکار و دستيار خويش مالی بدزديد. صاحب مال به حدس و قياس بر او ظنين گرديد و طلب مال کرد. شياد مذکور منکر سرقت شد و حتی حاضر گرديد برای اثبات بی گناهيش در آن مزار شريف! سوگند بخورد که مالش را ندزديده است. صاحب مال چون وقاحت و بيشرمی شريکش را تا اين اندازه ديد بی اختيار و بر خلاف مصلحت خويش در ملاً عام و باحضور کسانی که برای زيارت آمده بودند فرياد زد: «ای بيشرم، کدام سوگند؟ کدام مزار شريف؟ "اين امامزاده است که با هم ساختيم" و با آن کلاه سر ديگران می گذاريم نه آنکه تو بتوانی کلاه سر من بگذاری
گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان.


۱ نظر:

  1. یه روزی یک روستایی با خرش که کلی بار سمارش کرده بود داشت می رفت وسط راه خرش می میره.این بدبخت بی بزاعت گریه کنان و تو سر زنان خرش را همونجا چال می کنه و با سنگ و گل براش یر روی محلی که اونو خاک کرده نشانه گذاری می کنه . مدتها بعد یک بارگاه بزرگ اهالی اون شهر درست می کنند براش به خیال اینکه یک امامزاده اونجا خاکه. این داستان امام زاده ها

    پاسخحذف