مولانا
شرف الدین دامغانی از کنار مسجدی می گذشت.
خادم
مسجد سگی را کتک می زد و در را بسته بود که
سگ فرار نکند.
مولانا
در مسجد را باز کرد و سگ گریخت.
خادم
مسجد با مولانا دعوا کرد.
مولانا
گفت: ای
یار! سگ
را ببخش چون عقل ندارد.
از
بی عقلی است که به مسجد در آمده وگرنه ما
که عقل داریم ، آیا هرگز ما را در مسجد
دیده ای؟!
"عبید
زاکانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر