چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۵

حکایت پادشاه و هندوانه فروش

می گویند در زمان حکومت شاه عباس مرد باغبانی بود و در باغ خود میوه هائی چون هندوانه و خربزه می کاشت و با فروش آنها زندگانی می گذرانید. یکی از سالها دید که هندوانه هایش بزرگ و شیرین شده است. با خودش گفت: بهتر است مقداری از این هندوانه ها را بار الاغم بکنم و به شاه عباس هدیه کنم. هندوانه های درشت و خوب را بار الاغش کرد و به راه افتاد. می گویند آن زمانها شاه عباس و وزیرش با لباس درویشی از قصر خارج شده و در کوی و برزن به راه می افتادند و از احوال مردم مردم باخبر می شدند. آنها در بین راه به مرد باغبان رسیدند.
شاه عباس پرسید: بارت چیست و به کجا می بری؟
مرد باغبان گفت: هندوانه است و به خدمت شاه عباس می برم.
شاه عباس خندید و گفت: ای بیچاره برای شاه عباس طلا و جواهر و اشیای قیمتی هدیه می کنند نه هندوانه .   
- آنها لعل و جواهر دارند و هدیه می کنند و من هندوانه،  وارین وئرن اوتانماز ( کسی که آنچه که دارد هدیه میکند خجالت نمی کشد .)
- خدا پدرت را بیامرزد ، زحمت بیهوده می کشی. فکر نمی کنم شاه عباس چنین هدیه ای را از تو بپذیرد.
- خوب اگر قبول کند چه بهتر، قبول نکند الاغ را با بارش فرو می کنم به چشمش و برمی گردم.
بعد از خداحافظی با هنداونه فروش شاه عباس و وزیرش زودتر از او به قصر برگشتند. شاه عباس لباس شاهانه پوشید و بر تخت شاهی نشست. دیری نگذشت که مرد باغبان از راه رسید و هدیه اش را پیشکش پادشاه کرد. شاه عباس عصبانی شد و گفت:
- مرد حسابی  مردم برایم طلا و جواهر هدیه می کنند و تو هندوانه آورده ای؟ هیچ خجالت نمی کشی؟
- قبله عالم به سلامت مردم طلا و جواهر دارند و من هندوانه.
شاه عباس با خشم گفت: من هندوانه لازم ندارم بارت را بردار و از قصر برو بیرون.
- شاها چرا دیگر خشمگین می شوی می خواهی بردار نمی خواهی آنچه که به درویش گفتم حقت  باشد.
- بگو ببینم به درویش چه گفتی؟
مرد خواست جواب ندهد که از خشم شاه عباس ترسید و آنچه که در راه به درویش گفته بود به شاه نیز گفت. شاه دستور داد بار مرد را خالی کردند و هر دو خورجین او را پر از طلا کردند. وزیر شاه عباس که از این بخشش شاه خوشش نیامده بود به شاه گفت:
- هم اکنون می روم و طلا ها را از این مرد پس می گیرم.
- نه تنها نمی توانی طلاها را از او پس بگیری که می ترسم اسبت را نیز ببازی.
اما وزیر پافشاری کرده به سراغ مرد که هنوز ازدروازه  قصر خارج نشده بود رفت و به او گفت:
- اجازه نمی دهم بروی مگر این که به سوال من درست جواب بدهی.
-  بفرما جناب وزیر.
- بگو ببینم در آسمان چند ستاره وجود دارد؟
-  به اندازه موهای بدن الاغم.
-  این سوال را درست جواب دادی . حالا بگو ببینم خدا کجاست؟
- جواب سوالتان خیلی آسان است اما متاسفانه من سوار الاغ هستم و گناه است که من  سوار بر الاغ نامش را ببرم. اجازه بدهید که  سوار اسب شما شوم و جواب این سوال را بدهم.
وزیر از اسب خود پیاده شد ومرد خورجین ها را از روی الاغ برداشته برروی اسب نهاد و روی اسب پرید و گفت:
- جناب وزیر آن بالا را نگاه کن خدا آن بالاست و تا وزیر به بالا نگاه  کرد، تازیانه ای بر اسب زد و دور برداشت و از محل دور شد.
هرچه وزیر داد و قال کرد سودی نبخشید و مرد با اسب وزیر و طلاهای هدیه گرفته از قصر دور شد. شاه عباس قاه قاه خندید و گفت:  خجالتیوین یارسی منیم اولسون ( نصف خجالتت مال من ) نه تنها نتوانستی طلاها را از او پس بگیری که اسب خودت را نیز به او دادی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر