یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۵

حكايت سلطان محمود غزنوی و دزدان


اصل اين داستان درمثنوی آمده است وبا اين ابيات شروع مي‌شود:

يكی شبی می گشت‌شه محمود فرو بـاگـروه دزد شبـرو بـازخـورد


خلاصه داستان اين كه شبی سلطان محمود تنها می گذشت و به گروه دزدان شبرو برخورد كرد. دزدان به سلطان محمود گفتند: أی رفيق با وفا تو كيستی؟ سلطان گفت: من هم يكی ازگروه شما هستم. يكی ازدزدان گفت: أی حيله‌ گران بياييد هر كسی از ما آنچه را كه از فن دزدی می داند مشخص نمايد. يكی از آنان گفت: أی رفقا من دارای خاصيتی هستم كه اگر سگی عوعو كند می فهمم كه چه می گويد. دزدان به او گفتند كه دودانگ را می دانی؟ ديگری گفت: تمام هنر من درچشمم می باشد و در تاريكی چنان می بينم كه در روز روشن. سومی گفت: قدرت و توانايی من در بازويم می باشد و در نقب زدن استادم. چهارمی گفت: هنرمن در حس بويايی است چنانچه كه خاك را بو می كنم و به راز معادن درون زمين و گنج‌ های آن پی می برم. من مانند مجنون خاك را بو می كنم وخاك ليلی را تشخيص می دهم. من هر پيراهنی را كه بوكنم پيراهن يوسف راتشخيص می دهم. پنجمی گفت: خاصيت من در پنجه‌ ام است. كمند می اندازم و به بالای كنگره‌ها می روم و آن را تسخيرمی كنم. به سلطان محمود گفتند هنر تو چيست؟ او گفت: هنرمن در ريشم می باشد وقتی ريشم را بجنبانم جلادان از قتل صرفنظر می كنند. همه به او گفتند: رهبر ما تومی باشی، زيرا تو می توانی ما را رهايی دهی. سپس همگی بيرون آمدند و به طرف قصر شاه رفتند. شخصی كه بو كننده بود پيش آمد و خاك را بو كرد وگفت: اينجا خزانه شاه است. نقب زن جلو آمد و آن محل را شكافت و آنان چيز‌های با ارزش را از خزانه بيرون آوردند.

سلطان محمود تمام مشخصات دزدان و آدرس آنان را به خاطر سپرد و روز ديگر كيفيت دزدان را برای سرهنگان گفت و در نهايت به دنبال آنان رفتند و دزدان را به دربار آوردند. به محض اين كه دزدان شاه را ديدند فهميدند كاه او يار و هم رديف دزدی شبانه آنها بوده است. زيرا كه می گفت: خاصيت من آن است كه ريشم را می جنبانم. آنها مستاصل شدند. شاه محمود آنها را نصيحت كرد و رهايشان كرد. مولوی دنباله داستان را گرفته و می گويد: ازعرفان الهی روی برنگردانيد و به چشم حقارت به مردان خدا نبايد نظر كرد. خداوند متعال می خواهد تو در اين دنيا زهد و تقوا داشته باشی. آنان بعد از شنيدن سخنان سلطان محمود كه مولانا از زبان خود بيان می كند، می گويند: اكنون نوبت تو رسيده كه ريش بجنبانی، زيرا زيركی های ما به غير از بدبختی و گناه چيزی برای ما بوجود نياورد. پس بارالها تمام حيله‌های ما را ناديده بگير و تو ما را ببخش. زيرا گوش بايد صدای غولان راه بشريت را بشناسد و يا عوعوی سگی را كه سگ اصحاب كهف باشد و خاصيت گوش آن است كه بانگ سگ را از شير تشخيص دهد و مبادا كه در دنيا از بدنامان احساس ننگ وعار كنيد بلكه بايد گوش بر اسرار آنها نهاد.

هين زبد نامان نبايد ننگ داشت         هـوش بـراسـرار‌شان بـايد نهاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر