جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۹

“من ..... تو ...... او”

من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم ...
تو به مدرسه ميرفتی به تو گفته بودند بايد دكتر شوی ...
او هم به مدرسه ميرفت اما نمی دانست چرا ؟!
 
من پول تو جيبی ام را هفتگی از پدرم ميگرفتم ...
تو پول تو جيبی نمی گرفتی هميشه پول در خانه ی شما دم دست بود ...
او هر روز بعد از مدزسه كنار خيابان آدامس ميفروخت !

معلم گفته بود انشا بنويسيد و موضوع اين بود : علم بهتر است يا ثروت ؟!
 
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسيد

تو نوشته بودی علم بهتر است
شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بی نيازی

او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفيد بود
خودكارش روز قبل تمام شده بود ...
 
معلم آن روز او را تنبيه كرد
بقيه بچه ها به او خنديدند
آن روز او برای تمام نداشته هايش گريه كرد
هيچ كس نفهميد كه او چقدر احساس حقارت كرد
خوب معلم نمی دانست او پول خريد يك خودكار را نداشته
شايد معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چيزی نوشت ...
 
من در خانه ای بزرگ می شدم كه بهار توی حياطش بوی پيچ امين الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی كه شب ها در آن بوی دسته گل هايی می پيچيد كه پدرت برای مادرت می خريد ...
او اما در خانه ای بزرگ می شد كه در و ديوارش بوی سيگار و ترياكی را می داد كه پدرش می كشيد
 
سال های آخر دبيرستان بود بايد آماده می شديم برای ساختن آينده
 
من بايد بيشتر درس می خواندم دنبال كلاس های تقويتی بودم ...
تو تحصيل در دانشگا های خارج از كشور برايت آينده ی بهتری را رقم می زد ...
او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها كرد دنبال كار می گشت ...
 
روزنا مه چاپ شده بود هر كس دنبال چيزی در روزنامه می گشت
 
من رفتم روزنامه بخرم كه اسمم را در صفحه ی قبولی های كنكور جستجو كنم ...
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از كشور بگردی ...
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يك نزاع خيابانی كسی را كشته بود !!!
 
من آن روز خوشحال تر از آن بودم كه بخواهم به اين فكر كنم كه كسی ، كسی را كشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عكس های روزنامه آن را به به كناری انداختی
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه :
برای اولين بار بود در زندگی اش كه اين همه به او توجه شده بود !!!!
 
چند سال گذشت وقت گرفتن نتايج بود
 
من منتظر گرفتن مدارك دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرك پزشكی ات برگردی همان آرزوی ديرينه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حكم اعدامش بود
 
وقت قضاوت بود ، جامعه ی ما هميشه قضاوت می كند
 
من خوشحال بودم كه كه مرا تحسين می كنند
تو به خود مي باليدی كه جامعه ات به تو افتخار می كند
او شرمسار بود كه سرزنش و نفرينش می كنند
 
زندگی ادامه دارد ، هيچ وقت پايان نمی گيرد
 
من موفقم : من ميگويم نتيجه ی تلاش خودم است!!!
تو خيلی موفقی : تو ميگويی نتيجه ی پشت كار خودت است!!!
او اما زير مشتی خاك است : مردم گفتند مقصر خودش است !!!!
 
من , تو , او
هيچگاه در كنار هم نبوديم
هيچگاه يكديگر را نشناختيم
اما من و تو اگر به جای او بوديم آخر داستان چگونه بود...؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر