ای ایرانی، آیا وقت آن نرسیده است که با ایجاد حکومت قانون و جایگزین کردن قوانین انسانی به جای قوانین وحشیانه و شیطانی اسلامی، این لکه ی ملوث ننگ آور را از صفحه ی تاریخ خود بشوییم. در این کتاب تناقضات قرآن و قوانین وحشیانه و قرون وسطایی اسلام بررسی می شود و داوری و نتیجه گیری به عهده خواننده واگذار می شود.
شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۷
جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۷
من هویدا هستم؛ بیایید مرا ببرید!
مجله مهر : تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ سران حکومت پهلوی یکی یکی دستگیر شده یا از کشور فرار کرده بودند. هویدا اما تا روز پیروزی انقلاب در باغ شیان بود. روزی که در نهایت تسلیم شد و از نیروهای انقلابی خواست تا بیایند و او را دستگیر کنند.
در روزهای پرتلاطم اعتراضات مردمی ازهاری هویدا را بازداشت کرد و به باغ ساواک در شیان فرستاد. بازداشتی که بیشتر برای آرام کردن مردم صورت گرفته بود اما تا روز پیروزی انقلاب به طول انجامید. در ۲۲ بهمن ۵۷ با اعلام بیطرفی ارتش نگهبانان هویدا فرار کردند و اتومبیل و اسلحه ای در اختیارش گذاشتند. هویدا برای ارزیابی وضعیت با فرشته رضوی، پزشک مخصوصش تماس گرفت و او هم توصیه کرد فرار کند اما هویدا شرایط را برای فرار مهیا نمی دید و تصمیم گرفت خود را تسلیم کند.
محسن رفیق دوست، در کتاب خاطراتش (برای تاریخ می گویم) ماجرای ۲۲ بهمن و دستگیری هویدا را این طور روایت می کند:
به اندازه کافی اسلحه داشتیم. بسیاری از سربازانی که از پادگان ها فرار می کردند اسلحه هایشان را می آوردند که خودش چندین هزار تفنگ می شد. حتی یک تیربار ژ-۳ آورده بودند که آن را در پشت بام مدرسه علوی مستقر کرده بودیم و بچه هایی که تیراندازی با آن را بلد بودند به نوبت پشت آن می نشستند. تعداد زیادی هم سه راهی درست کرده بودند که با اجازه صاحبخانه ها در پشت بام خانه های بلند خیابان ایران قرار داده بودیم تا اگر تانک ها حمله کردند سه راهی را بر سرشان بریزند. هر سربازی که فرار می کرد می آمد آنجا. به مردم اعلام کرده بودیم هرکس کت و شلوار اضافی دارد بیاورد مدرسه. کت و شلوار را تن سرباز فراری ها می کردیم و می رفتند. باز برای اینکهدژبان ها آنها را شناسایی نکنند اعلام شد همه جوان ها سرها را ماشین کنند.
گوینده رادیو اعلام کرد حکومت نظامی از امروز رأس ساعت ۴:۳۰ است. من حدس زدم که امام حکومت نظامی را قبول نمی کند. به بچه ها گفتم بروید به همه مینی بوس های مدرسه علوی و رفاه بلندگو ببندید. گفتند برای چه؟ گفتم: «مطمئن باشید امام حکومت نظامی را قبول نمی کنند. بروید آماده باشید که هر وقت گفتند معطل نشویم.»
از صبح کم کم همه سران پهلوی دستگیر شدند. ما بلافاصله چند اتاق را در طبقه سوم مدرسه رفاه به زندان تبدیل کردیم. جای دیگری نداشتیم. چهار - پنج خط تلفن داشتیم. پای هر تلفن یک نفر نشسته بودند و حجت الاسلام غلامحسین حقانی و یک روحانی دیگر به نام مهدوی یک روز در میان مسئول تلفن خانه بودند. آن روز نوبت آقای حقانی بود. در گیرودار دستگیری ها مرا صدا زد و گفت: «کسی زنگ زده از باغ شیان و می خواهد راجع به هویدا صحبت کند.» گوشی را گرفتم. آقای به نام عباس رضاییان کارمند سازمان آب بود و خانه اش در همسایگی باغ شیان، گفت: «من از باغ شیان زنگ می زنم. آقای هویدا می خواهد صحبت کند.» بعد هویدا گوشی را گرفت و گفت: «من امیرعباس هویدا هستم. بیایید مرا ببرید.»
در روزهای پرتلاطم اعتراضات مردمی ازهاری هویدا را بازداشت کرد و به باغ ساواک در شیان فرستاد. بازداشتی که بیشتر برای آرام کردن مردم صورت گرفته بود اما تا روز پیروزی انقلاب به طول انجامید. در ۲۲ بهمن ۵۷ با اعلام بیطرفی ارتش نگهبانان هویدا فرار کردند و اتومبیل و اسلحه ای در اختیارش گذاشتند. هویدا برای ارزیابی وضعیت با فرشته رضوی، پزشک مخصوصش تماس گرفت و او هم توصیه کرد فرار کند اما هویدا شرایط را برای فرار مهیا نمی دید و تصمیم گرفت خود را تسلیم کند.
محسن رفیق دوست، در کتاب خاطراتش (برای تاریخ می گویم) ماجرای ۲۲ بهمن و دستگیری هویدا را این طور روایت می کند:
به اندازه کافی اسلحه داشتیم. بسیاری از سربازانی که از پادگان ها فرار می کردند اسلحه هایشان را می آوردند که خودش چندین هزار تفنگ می شد. حتی یک تیربار ژ-۳ آورده بودند که آن را در پشت بام مدرسه علوی مستقر کرده بودیم و بچه هایی که تیراندازی با آن را بلد بودند به نوبت پشت آن می نشستند. تعداد زیادی هم سه راهی درست کرده بودند که با اجازه صاحبخانه ها در پشت بام خانه های بلند خیابان ایران قرار داده بودیم تا اگر تانک ها حمله کردند سه راهی را بر سرشان بریزند. هر سربازی که فرار می کرد می آمد آنجا. به مردم اعلام کرده بودیم هرکس کت و شلوار اضافی دارد بیاورد مدرسه. کت و شلوار را تن سرباز فراری ها می کردیم و می رفتند. باز برای اینکهدژبان ها آنها را شناسایی نکنند اعلام شد همه جوان ها سرها را ماشین کنند.
گوینده رادیو اعلام کرد حکومت نظامی از امروز رأس ساعت ۴:۳۰ است. من حدس زدم که امام حکومت نظامی را قبول نمی کند. به بچه ها گفتم بروید به همه مینی بوس های مدرسه علوی و رفاه بلندگو ببندید. گفتند برای چه؟ گفتم: «مطمئن باشید امام حکومت نظامی را قبول نمی کنند. بروید آماده باشید که هر وقت گفتند معطل نشویم.»
از صبح کم کم همه سران پهلوی دستگیر شدند. ما بلافاصله چند اتاق را در طبقه سوم مدرسه رفاه به زندان تبدیل کردیم. جای دیگری نداشتیم. چهار - پنج خط تلفن داشتیم. پای هر تلفن یک نفر نشسته بودند و حجت الاسلام غلامحسین حقانی و یک روحانی دیگر به نام مهدوی یک روز در میان مسئول تلفن خانه بودند. آن روز نوبت آقای حقانی بود. در گیرودار دستگیری ها مرا صدا زد و گفت: «کسی زنگ زده از باغ شیان و می خواهد راجع به هویدا صحبت کند.» گوشی را گرفتم. آقای به نام عباس رضاییان کارمند سازمان آب بود و خانه اش در همسایگی باغ شیان، گفت: «من از باغ شیان زنگ می زنم. آقای هویدا می خواهد صحبت کند.» بعد هویدا گوشی را گرفت و گفت: «من امیرعباس هویدا هستم. بیایید مرا ببرید.»
یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۷
جنگ زاب نبرد ابومسلم خراسانی و شکست امویان
در جنگ دو روزه - ۲۶ و ۲۷ ژانويه - سال ۷۵۰ ميلادی که ميان نيروهای ابومسلم خراسانی و لشکريان مروان آخرين حکمران امويان شرق در کنار رودخانه «زاب» روی داد، مروان شکست خورد و به مصر گريخت و در آنجا کشته شد. ابومسلم که بر ضد حکومت امويان به پا خاسته بود سال پيش از اين )۷۴۹ ميلادی- ۱۲۸ هجری خورشيدی( ارتش امويان را شکست داده بود و پس از اين پيروزی، مروان را از خلافت خلع و آن را به ابوالعباس سفاح منتقل کرده بود. بسياری از مورخان، اين سال را آغاز خلافت عباسيان و گسترش نفوذ ايرانيان در امور حکومت نوشته اند. طولی نکشيد که مرکز خلافت هم از شهر دمشق به شهر تازه ساز بغداد در ۳۶ کيلومتری شمال مدائن )تيسفون( پايتخت پيشين ايران منتقل شد. نام «بغداد» که در زمان ساسانيان يک روستا و درختستان بود تغيير داده نشده است که «بغ» در فارسی ميانه به معنای «خدا» و «داد» از مصدر دادن است که جمع دو کلمه معنای «هديه خدا» را می رساند.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۷
جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۷
ثروتمند کیست
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .
پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .
ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .
پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .
ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم.
اشتراک در:
پستها (Atom)