سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۲

ختنه سوران بارون مگردیچ

 
برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم

(( بارون مگرديچ )) جواهرات پشت جعبه آئينه اش را از هم می گشود و پرتو مطبوعی از دندانهای طلائی اش بيرون می جهيد و با تلالو (( احجار کريمه )) يا به قول خودش با برق الماس ها و جواهرات گوناگون تلاقی می كرد .
گردن بند برليان ذيقيمتی را كه از جعبه مخملی در آورده بود با التهاب لذت بخشی ورانداز می كرد .
تخمه الماس ، افكار شيرينی در مخيله اش به وجود آورده بود . فكر می كرد اين شغل اشرافی چقدر از كالباس فروشی بهتر و شيرين تر است ! اصلا كالباس ، افكار نا هموار و غلط اندازيی در ادم به وجود می آورد . خيار شور و روده هايی كه تا جا دارد ، گوشت كهنه بهش تپانده اند ، بی اختيار آدم را به ياد پاچه های شلوار گشاد لرها می اندازد ! اين را هم بگوئيم بارون مگرديچ انصافا مرد بی شيله ، پيله و صديقی بود ولی همين سادگی او به طوری كه بعدا شرح خواهيم داد باعث بريده شدن يكی از اعضای حياتی ! او شد .
صبح يكی از روزهای اسفند ماه ، سيد مهدی بليغ با آن قد نسبتا بلند و اندام لاغر وارد جواهر فروشی بارون شد و از جيبش يك حلقه انگشتر برليان فوق العاده مجلل بيرون آورد مقابل چشمان مشتاق بارون مگرديچ گرفت و بی مقدمه با لحن بازاری گفت : (( طالب هستيد ؟))
بارون با چشمان گشادی حلقه تنگ را مدتی نگريست و هنگامی كه قيمت آن را پرسيد سوء ظن شديدی شديدی به قلبش راه يافت ، چه ، ناشناس شيك پوش با لبخندی گفت : (( سه هزار تومان ! )) بارئن مگرديچ می دانست اقلا هفت هزار تومن قيمت حلقه است . ولی ناشناس با لحنی صادقانه گفت :
- البته قيمت اين حلقه خيلی زيادتر از اين هاست و دكتر (( شلوخيم )) هم كه به تازگی از وين به تهران آمده مقدار زيادی جواهرات با خود دارد . اگر شما مرا راضی نگهدارديد می توانيم كليه جواهرات او را به قيمت نازلی برايتان خريداری كنم.
برای اينكه هيچگونه خيالی هم به خاطرتان راه نيابد انگشتر ار پيش شما می گذارم و فردا ساعت ۴ بعد از ظهر خواهم آمد كه به اتفاق برای ديدن جواهرات دكتر برويم ........
سپس با دست سلام دوستانه داده ، خارج شد ........
بليغ پس از خروج از جواهر فروشی بارون مگرديچ در خيابان استانبول ، به مطب دكتر (( ر- ح )) رفته و پس از معرفی خود به عنوان يك ارمنی اضهار داشت : برادر من به دختری افغانی كه در خيابان شاهرضا ( انقلاب كنوني ) مسكن دارد سخت عاشق شده است و پس از مدتها فراق و قهر و امتناع عجالتا قبول كرده اسلام بياورد تا وسايل عروسی از هر حيث فراهم گردد ولی فاميل دختر حكم كرده اند داماد قبل از ادای شهادتين بايد (( ختنه )) شود !
در اين صورت تصديق می فرمائيد كه برادر من چاره ای جز‌ (( ختنه )) كردن ندارد . آيا ممكن است شما در مقابل ۳۰۰ تومان فردا ساعت ۴ بعد از ظهر انجام اين معامله دلچسب را قبول كنيد ؟!
ضمنا موضوع ديگری كه لازم است عرض كنم اين است كه براردم چون فوق العاده از اين كار و سپردن خود به تيغ جراح وحشت دارد به هيچ وجه نبايد بفهمد برای عمل جراحی به اينجا آمده است بلكه بايد قبلا در فنجان قهوه او قدری داروی بيهوشی بريزيد كه عمل ، بدون دردسر انجام پذيرد .
دكتر كه مردی فوق العاده دل رحم و در عين حال ساده و بي شيله پيله بود اين كار را پذيرفت تا به قول خودش خدمتی هر جند كوچك ! در رسيدن عاشق دلباخته ای به مشوق انجام داده باشد .
دكتر صد تومان به عنوان وديعه و پيش پرداخت گرفت و در حاليكه سرش را به علامت رضايت تكان می داد با شوخ طبعي گفت : (( البته در راه عشق بايد سر باخت )) !
روز بعد چهار بعد از ظهر بارون مگرديچ و سيد مهدی بليغ صحبت كنان به طرف محكمه دكتر می رفتند !
ربع ساعت بعد ، در سالن پذيرايی دكتر ، سه نفر به دور ميز گرد نشسته و فنجان های قهوه خوری خود را تازه تما كرده بودند .............
مدتی از سردی هوا و نيامدن باران صحبت شد ولی بارون مگرديچ كاملا مواظب بود در معامله جواهرات ! كلاه سرش نرود ..... اما كم كم احساس كرد سرش به دوران افتاده و چشمهايش سياهی می روند !
با نتهای وحشت برای برخاستن حركتی به خود داد ولی نتوانست برخيزد ، سرش بر رئی سينه خم شد و پس از چند لحظه روی مبل به خواب سنگينی فرو رفت !

پرستار ها به سرعت لباس های بارون مگرديچ را درآورده خودش را روی تخت عمل خوابانيدند. دكترها و پرستارها با عجله در رفت و آمد بودند و تند تيز چسب و پنبه و الكل می آوردند ! پس از نيم ساعت به ميمنت و مباركی (( ختنه سوران )) نوزاد ۵۵ ساله به پايان رسيد ! و دكتر عرق ريزان از اتاق عمل بيرون رفت.
برادر قلابی بارون هم در حاليكه لباسهای بارون را تا می كرد با مهارت دسته كليد مغازه را از جيب های او بيرون كشيد به سرعت در جبی بغل خود جا داد. سپس قدری راجع به حال مريض با دكتر صحبت كرد و به بهانه گرفتن نسخه و دارو از محكمه دكتر خارج شد و يك ساعت بعد در حاليكه جواهرات بارون مگرديچ را درچمدان كوچكی ريخته بود در يكی از محله های جنوب شهر به كافه ای داخل شد تا به سلامتی اين شكار زخمی حلال ! گيلاسی بزند ....
بارون مگرديچ فلك زده پس از ساعتی چشمان خواب آلودش را گشود و در منتهای تعجب حس كرد قسمتی از بدنش را نوار پيچ كرده اند ! بی اختيار ناله وحشت انگيزی از گلويش خارج شد و فرياد زد : « اينجا كجاست ؟ ... چرا من نوار پيچ شده ام ؟
دكتر با لبخندی شيرينی گفت :
« وحشت نكنيد ! عمل به خير و خوشی گذشت و همانطور كه به برادرتان هم گفتم شما در راه عشق سر باختيد ! ولی غصه ندارد سر خودتان سلامت !!»
بارون از اين حرف های مبهم و گوشه دار عصبانی شد فرياد زد :
« آقا اين چه وضعی است ؟! اگر جواهر داريد بياوريد و گرنه چرا مرا مسخره كردهای ؟»
سپس حركتی به خود داد كه از تخت برخيزد اما سوزش شديدی در خود احساس كرد و دوباره با بی حالی به روی تخت افتاد !
دكتر كه از اين حالت جدی (( بارون مگرديچ )) سوء ظنی به خاطرش افتاده بود با قيافه جدی پرسيد : « مگر شما برای ختنه كردن اينجا نيامده بوديد ؟»
مگرديچ كه تازه فهميده بود كجايش را بريده ان با تعجب و تاثر گفت :
« ختنه ؟! ختنه ؟! »
و از شدت تاثر جيغ كشيد و مجددا بيهوش شد !
دو روز بعد با پست شهری بسته ای با كاغذی به اين مضمون برای دكتر (( ر- ح )) رسيد :
(( ختنه سوران نو رسيده بارون مگرديچ را با تمام ملحقات آن به حضرتعالی كه اين عمل پر افتخار را انجام داده ايد صميمانه تبريك عرض می كنم و برای ياد بود يك عدد تيغ دلاكی جوف بسته تقديم می دارم . ارادتمند : رهين منت ابدی شما !))
يك هفته بعد مگرديچ در حاليكه به جای شلوار يك عدد لنگ حمام به دور كمر خود پيچيده بود دكان خودش را جارو می كرد و در قفسه های خالی آن ، چند تكه كالباس وژانبون آويزان كرده بود !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر