بازرگان
معروفی، غلامی داشت دانا و باوفا.
غلام
درستكار بود و وظايفش را به خوبی انجام
می داد.
بازرگان،
غلام را دوست داشت و دلش می خواست برای او
كاری كند.
روزی
به غلام گفت:
«می
خواهم
براي آخرين بار تو را به سفر بفرستم.
وقتی
برگشتی،
تو را آزاد می
كنم
و پول كافی
بهت می
دهم
تا با آن كار كنی
و آقای
خودت باشی.»
غلام
خيلی خوشحال شد و خدا را شكر كرد.
روز
حركت كه رسيد، بارها را در كشتی گذاشتند
و كشتی حركت كرد.
دو
روز هوا خوب بود.
روز
سوم، هوا توفانی شد.
توفان
آنقدر شديد بود كه كشتی را غرق كرد.
غلام
شانس آورد.
تختهپارهای
پيدا كرد.
به
آن چسبيد و خودش را به ساحل رساند.
كمی
توی ساحل روی ماسههای گرم دراز كشيد.
خستگی
اش كه در رفت، بلند شد و راه افتاد.
نمی
دانست كجاست و به كجا می رود.
چند
روزی راه رفت.
تا
اينكه سرانجام گرسنه و تشنه نزديك شهری
رسيد. خوشحال
شد و خدا را شكر كرد.
يكدفعه
چند زن و مرد، در حالی كه ساز و دهل می
زدند، به طرفش دويدند.
غلام
ترسيد. خواست
فرار كند؛ امّا آنقدر خسته بود كه نتوانست
و سر جايش ايستاد.
جمعيت
آواز می خواند و جلو می آمد.
بوی
عود و اسفند همه جا پيچيده بود.
غلام
نمی دانست چهكار كند.هاج
و واج ايستاده بود و نگاه می كرد.
در
همين موقع، چند مرد ريشسفيد جلو آمدند
و به او تعظيم كردند.
بعد
او را به قصر بردند و گفتند:
«از
امروز تو حاكم ما هستی و ما فرمانبردار
تو هستيم.»
غلام
فكر كرد خواب می بيند؛ امّا وقتی او را به
حمّام بردند و لباسهای گرانقيمت تنش
كردند، فهميد كه بيدار است و خدا را شكر
كرد.
از
فردای آن روز، غلام حاكم آن سرزمين شد.
او
چند نفر از بزرگان شهر را وزير و وكيل كرد
و جوانی را كه آدم سالم و درستكاری بود،
همهكاره خودش كرد.
اسم
جوان، امين بود.
غلام
به امين خيلی محبّت می كرد.
امين
هم او را دوست داشت و هر كاری غلام از او
میخواست، انجام می داد.
روزی
غلام و امين تنها شدند.
غلام
كه دنبال چنين فرصتی بود، امين را كناری
كشيد و گفت:
«اگر
چيزی ازت بپرسم، راستش را به من می گويی؟»
امين
گفت: «می
گويم.»
غلام
پرسيد: «چرا
مرا حاكم خودتان كرديد؟ شما كه مرا نمی
شناختيد؟»
امين
جواب داد:
«راستش
را بخواهيد، ما هر سال درست روزی كه شما
پيدايتان شد، به بيرون شهر می رويم و
اوّلين كسی را كه می خواهد وارد شهر بشود،
حاكم خودمان می كنيم؛ امّا يك سال بعد او
را به كنار دريا می بريم و ول می كنيم تا
از گرسنگی و تشنگی بميرد يا طعمه درندگان
شود.»
غلام
پرسيد: «يعنی
با من هم همين كار را می كنيد؟»
امين
با خجالت سرش را پايين انداخت:
ـ
بله.
غلام
چند روزی خوب فكر كرد تا سرانجام راهی
پيدا كرد.
بعد
به امين گفت كه چهكار كند.
امين
چند تن از صنعتگران و معماران و كشتی سازان
را انتخاب كرد.
آنها
با وسايل زيادی به كنار دريا رفتند.
در
آنجا چند كشتي بزرگ ساختند و به آب
انداختند.
بعد
هر چه را كه لازم داشتند، بار كشتی ها
كردند و به جزيرهای كه در آن نزديكی بود،
رفتند و مشغول كار شدند.
چند
ماه بعد، درست صبح روزی كه يك سال تمام از
آمدن غلام به آن شهر می گذشت، او را از شهر
بيرون كردند.
غلام
كنار دريا ايستاد و به آن دورها نگاه كرد.
دل
توی دلش نبود.
ناگهان
چشمش به كشتی بزرگی افتاد كه به سوی ساحل
می آمد. با
خوشحالی بالا و پايين پريد و دست تكان
داد.
كمی
بعد، غلام و امين با هم به سوی جزيرهای
می رفتند كه امين آن را مثل بهشت كرده بود.